هفت روز آخر را که شروع کردم به خواندن،
اولش کمی مخ ام تاب برداشت تا اینکه وارد خط اصلی روایت گری محمدرضا بایرامی شدم و
به بعدش چقدر زیبا روایتگری کرده بود. کتابی که شده است برنده ی بهترین خاطره ی
ادب پایداری در طول 20 سال و منتشر شده توسط سوره مهر در 144 صفحه.
جاهایی با خود فکر می کردم اول شخص داستان دارد به مرگ نزدیک می شود و احتمالا در چند صفحه ی آینده باید روایت چگونه شهید شدن اش را بخوانم و اگر باور نداشتم اتفاقات و خاطراتی که دارد در کتاب بیان می شود از آن خود نویسنده است برای اش شهادت را مسجم می کردم. به نظرم می رسد هر کسی باید این خاطره ی شیرین و دردآور را بخواند. باید خواند تا سختی را چشید، تشنگی را نوشید و به یاد سختی ها و واقعیت های ناگفته ی آن روزگار افتاد.
قطره ای از کتاب:
همیشه برای ام انتخاب بخشی از یک کتاب برای نوشتن سخت بوده است، این بار هم:
«می گویم: بلند شید! بلند شید! نباید اینجا بیفتیم. نمی دانم صدایم را می شنوند یا نه. راه می افتم، و احساس می کنم که آنها هم راه افتاده اند. می رویم و دیگر نمی دانم چگونه. انگار زمان و مکان، هر دو گم شده اند و ما هم با آنها. نمی دانم چند ساعت است که داریم می رویم و به کجا؟ تنها چیزی که مثل یک خواب دور، مثل یک رؤیا و یا یک کابوس، در ذهنم می ماند، افتادنها و بلند شدن های پی در پی است و تصویر مات چند چیز دیگر: یک صخره ی سفید که ما آن را، با یک خودروی از راه مانده اشتباه گرفتیم و فکر کردیم که می توانیم از آب رادیاتورش، استفاده کنیم. یک بلندی که مجبور شدیم از آن پایین بپریم. یک گیاه تلخ که به هوای داشتن آب، جویدیمش و آب نداشت. یک گذرگاه تنگ و هراسناک که در مواقع عادی، جرئت نمی کردم پای در آن بگذارم و ... "
جاهایی با خود فکر می کردم اول شخص داستان دارد به مرگ نزدیک می شود و احتمالا در چند صفحه ی آینده باید روایت چگونه شهید شدن اش را بخوانم و اگر باور نداشتم اتفاقات و خاطراتی که دارد در کتاب بیان می شود از آن خود نویسنده است برای اش شهادت را مسجم می کردم. به نظرم می رسد هر کسی باید این خاطره ی شیرین و دردآور را بخواند. باید خواند تا سختی را چشید، تشنگی را نوشید و به یاد سختی ها و واقعیت های ناگفته ی آن روزگار افتاد.
قطره ای از کتاب:
همیشه برای ام انتخاب بخشی از یک کتاب برای نوشتن سخت بوده است، این بار هم:
«می گویم: بلند شید! بلند شید! نباید اینجا بیفتیم. نمی دانم صدایم را می شنوند یا نه. راه می افتم، و احساس می کنم که آنها هم راه افتاده اند. می رویم و دیگر نمی دانم چگونه. انگار زمان و مکان، هر دو گم شده اند و ما هم با آنها. نمی دانم چند ساعت است که داریم می رویم و به کجا؟ تنها چیزی که مثل یک خواب دور، مثل یک رؤیا و یا یک کابوس، در ذهنم می ماند، افتادنها و بلند شدن های پی در پی است و تصویر مات چند چیز دیگر: یک صخره ی سفید که ما آن را، با یک خودروی از راه مانده اشتباه گرفتیم و فکر کردیم که می توانیم از آب رادیاتورش، استفاده کنیم. یک بلندی که مجبور شدیم از آن پایین بپریم. یک گیاه تلخ که به هوای داشتن آب، جویدیمش و آب نداشت. یک گذرگاه تنگ و هراسناک که در مواقع عادی، جرئت نمی کردم پای در آن بگذارم و ... "
- ۰ نظر
- ۰۶ مهر ۹۱ ، ۲۰:۰۳