دارالمجانین

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

تمرینِ نوشتن!

داوود پرهیزی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

یک عاشقانه دشوار و پیچیده!

نیمه پنهان ماه 1، روایت خاطرات مردی است که شنیدن از او همیشه ناکافی است؛ و راوی این روایت همسر اوست. خاطراتی از زندگی شهید چمران که با خواندن آن، شخصیت شهید چمران، شگفت انگیز تر از پیش جلوه می کند و آدم را محتاج بیشتر خواندن و دانستن می­ کند. مردی که همچون سایر مردان شبیه به او، مع الاسف فقط نامشان مانده است و رسم شان به فراموشی سپرده شده است.

غاده چمران از روزهای سخت و دشوار آشنایی، ازدواج، عاشقی و همراهی با همسر شهیدش می گوید و قلم حبیبه جعفریان این خاطرات را برای ما خواندنی کرده است. قلمی که همچون سایر کتاب هایی که او قلم زده است، قلمی روان، جذاب و خواندنی است.

القصه، این کتاب 50 صفحه ای را برای خواندن به دوستان و رفیقان ام پیشنهاد می کنم!


کسی که به دنبال نور است این نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود



قطره ای از کتاب:

* غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش ها و تجمل ها... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید. بچه ها می توانند هر ساعتی که می خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه­ کار بود؛ غافل­ گیر کننده و جذاب.


** خواهرم پرسید «لباس چه می خواهی بپوشی؟» گفتم «لباس زیاد دارم.» گفت«باید لباس عقد باشد.» و رفت و همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این­ها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادو عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست؟ گفتم «نمی توانم نشان بدهم» اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود.

صفرم:
یک رمان خواندنی و جذاب برای آنان که اهل رمان خواندن هستند؛ به خصوص اهل ادبیات دفاع مقدس.

اول:
رمان، داستان یک دیده بان نوجوان است به نام رمز "موسی" در زمان جنگ و محاصره آبادان که دوستی او با پرویز اتفاقات مختلفی را برای او در حین انجام مأموریت اش رقم می زند و در این مسیر با آدم هایی با شخصیت های متفاوت برخورد می کند. این کلیت داستان است اما نویسنده و هنر اوست که با پروبال دادن به این کلیت، داستان را فراتر از یک داستان در حوزه جنگ و دفاع مقدس و یا یک خاطره نویسی صرف از دوران جنگ ایران و عراق، می برد. شاید بتوان گفت یک رمان جنگی – فلسفی.
برخورد دیده بان با آدم های مختلف و مکالمات بین آن ها خصوصا بین دیده بان و مهندس جذابیت های بیشتری دارد. شک و تردید، جبر، عبادت، جنگ، صلح، دوری از جنگ و یقین.

دوم:
اگر خیلی مایل باشید با یک جستجوی ساده می توانید مقدار بیشتری از جزئیات رمان را در سایت ها و وبلاگ های مختلف ببینید. اما به نظر ارمیا اگر آدم همین اول بداند که ماشین قیامت در داستان چیست و قرار است چه بکند؟ یا اینکه رابطه دیده بان با شطرنج و ماشین قیامت چیست؟ کلی از شیرینی های زمان خواندن را از دست می دهد؛ البته نظر است دیگر. از آن طرف هم هستند که می گویند: من باید آن قدر از کتاب بدانم تا بفهمم ارزش خواندن دارد یا نه؟ این یعنی اینکه دوست دارد جزئیات بیشتری از داستان را بداند.

سوم:
- نگاه متفاوت در حوزه ادبیات جنگ و دفاع مقدس.
- قلم نویسنده خوب بود فقط اوایل داستان کمی به دل ارمیا نچسبید.
- ارمیا این کتاب را برای مطالعه پیشنهاد می کند. بنا به دلایلی!!!

چهارم:

شطرنج با ماشین قیامت / حبیب احمدزاده / انتشارات سوره مهر
360 صفحه با درنظرگرفتن ضمیمه: مقدمه مترجم انگلیسی بر کتاب
خودم و شما رو توصیه می کنم که هرازچندگاهی داستان کوتاهی، بلندی، خاطراتی، از جنگ و دفاع مقدس بخوانیم!!! در میان کتاب های حوزه دفاع مقدس تنوع خوبی وجود دارد. برخی شاید کتاب برخی نویسنده گان را به خاطر نثر آن ها نپسندند. ولی این ها مهم نیست که؛ مهم این است که من و شما بهانه ها را کنار بگذاریم و کتاب بخوانیم! چشم مان را به جنگ هشت ساله باز کنیم و فراتر از چند فیلم به هشت سال دفاع مان نگاه کنیم.

"خداحافظ کرخه" خاطرات "داوود امیریان" است از روزگاری که در جبهه ها در کنار همرزمان اش بخش مهمی از تاریخ این ملک را رقم زده اند. و همین خاطرات است که می تواند فضای آن روز جبهه ها را بهتر از هر چیز دیگری تصویر کند. این هم از کتاب های تقریبا اتوبوسی من بود.

یکی از خصوصیاتی که به ذهن ارمیا درباره این کتاب می رسد این است:
گذر سریع امیریان از اتفاقات؛ به نوعی امیریان یک نگاه با پهنای دید بالا از ورودش به جبهه تا برگشتن اش از جبهه داشته است.

خداحافظ کرخه / داوود امیریان / انتشارات سوره مهر
خاطرات جنگ ایران و عراق / 112صفحه

یک قطره از کتاب:
« من متولد 1349 هستم. در حالی که حداقل سن برای اعزام هفده سال تمام بود. با یکی از دوستانم که قبلا به جبهه رفته بود، مشورت کردم. قرار شد فتوکپی شناسنامه ام را دست کاری کنم. همین کار را کردم و به پایگاه ابوذر رفتم. پذیرش بسیج، طبقه دوم بود. عرق سردی تنم را می لرزاند. تا به حال از این کارها نکرده بودم. با دلهره وارد اتاق شدم. مردی پشت میز نشسته بود. تا مرا دید با نگاهی براندازم کرد و بی مقدمه پرسید: «متولد چه سالی هستی؟»
- چهل و هشت ... ، متولد 1348 هستم.
نگاهی حاکی از تعجب کرد و با لحنی خاص گفت: «یعنی شونزده ساله هستی. پسر مارو سیاه نکن! هر روز صد نفر مثل تو مارو اینجا دست می ندازن. اون وقت تو می گی شونزده ساله هستی؟»
هفت روز آخر را که شروع کردم به خواندن، اولش کمی مخ ام تاب برداشت تا اینکه وارد خط اصلی روایت گری محمدرضا بایرامی شدم و به بعدش چقدر زیبا روایتگری کرده بود. کتابی که شده است برنده ی بهترین خاطره ی ادب پایداری در طول 20 سال و منتشر شده توسط سوره مهر در 144 صفحه.

جاهایی با خود فکر می کردم اول شخص داستان دارد به مرگ نزدیک می شود و احتمالا در چند صفحه ی آینده باید روایت چگونه شهید شدن اش را بخوانم و اگر باور نداشتم اتفاقات و خاطراتی که دارد در کتاب بیان می شود از آن خود نویسنده است برای اش شهادت را مسجم می کردم. به نظرم می رسد هر کسی باید این خاطره ی شیرین و دردآور را بخواند. باید خواند تا سختی را چشید، تشنگی را نوشید و به یاد سختی ها و واقعیت های ناگفته ی آن روزگار افتاد.


قطره ای از کتاب:
همیشه برای ام انتخاب بخشی از یک کتاب برای نوشتن سخت بوده است، این بار هم:
«می گویم: بلند شید! بلند شید! نباید اینجا بیفتیم. نمی دانم صدایم را می شنوند یا نه. راه می افتم، و احساس می کنم که آنها هم راه افتاده اند. می رویم و دیگر نمی دانم چگونه. انگار زمان و مکان، هر دو گم شده اند و ما هم با آنها. نمی دانم چند ساعت است که داریم می رویم و به کجا؟ تنها چیزی که مثل یک خواب دور، مثل یک رؤیا و یا یک کابوس، در ذهنم می ماند، افتادنها و بلند شدن های پی در پی است و تصویر مات چند چیز دیگر: یک صخره ی سفید که ما آن را، با یک خودروی از راه مانده اشتباه گرفتیم و فکر کردیم که می توانیم از آب رادیاتورش، استفاده کنیم. یک بلندی که مجبور شدیم از آن پایین بپریم. یک گیاه تلخ که به هوای داشتن آب، جویدیمش و آب نداشت. یک گذرگاه تنگ و هراسناک که در مواقع عادی، جرئت نمی کردم پای در آن بگذارم و ... "