دارالمجانین

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

تمرینِ نوشتن!

داوود پرهیزی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینما» ثبت شده است

فهرست مقدس

پیش‌نوشت: اگر قصد دیدن انیمیشن فهرست مقدس را دارید، خواندن این متن را توصیه نمی‌کنم!


یکم:

"من که اصلا نفهمیدم داستانش چی بود؟

چطوری بهش جایزه دادن؟

همون قسمت‌های جنگش فقط خوب بود!

چرا قیافه‌هاشون اینجوری بود؟"

خب؛ این از حرف‌های مخاطبِ نوجوانِ فیلم که همراه من بود. شاید ساده باشند ولی دقیق‌اند!


دوم:

ایده‌ی مرحوم سلحشور برای ساختِ فیلمی آخرالزمانی و منجی‌محور بر اساس قصه‌ی اصحاب اخدود ابدا به یک داستانِ درست و فهمیدنی تبدیل 

نشده است. فیلم در بیانِ داستان و روایت، آن‌طور که مخاطب‌پذیر و فهمیدنی باشد، به شدت ضعف دارد و گویی تیم سازنده تمام تلاش‌اش را برای 

به رخ کشیدن تکنیک انیمیشن‌سازی صرف کرده است و البته از حق نگذریم، از منظرِ تکنیک، کار، کار مقبولی از آب درآمده است.


سوم:

استفاده از صورت‌های حیوانی احتمالا قرار بوده ذاتِ شخصیت‌ها را بیشتر نشان بدهد که به نظرم هیچ ضرورتی نداشته است و بیشتر ذهنِ مخاطب 

را از اصلِ داستان پرت می‌کند.


چهارم:

داشتن ایده و ایدئولوژی و شناخت ابزار طبیعتا بسیار خوب است ولی هنر، احتمالا، کارش تبدیل این ایده‌ها به خروجی مناسب است، با استفاده از 

ابزارها. کوبیدن مشتی شعار و حرف و نماد در صورت مخاطب بدون بستر مناسب که همان داستان باشد فقط کسالت به بار می‌آورد و دیگر هیچ!


پنجم:

کنار هم قرار دادن نمادها و المان‌ها و حرف‌های کلیشه‌ای شاید به کمک فیلم بی‌آیند ولی از درونشان، به تنهایی، فیلم درنمی‌آید.

از جمله: یهودی‌هایی که کوره‌ی آتش را برای نصرانی‌ها فراهم کرده‌اند، نوید دادن ظهور منجی برای تحملِ سختی‌ها و پذیرشِ مرگ، مجسمه‌ای 

شبیه مجسمه‌ی آزادی در نجران، مبارزه‌ی شخص اول با دست قطع شده در حالی که تیر هم می‌خورد و از همه توی ذوق‌زن‌تر حکایت علاقه پیدا 

کردن راهزن به دختر نصرانی و تحول‌اش!


ششم:

تیتراژ پایانی هم یک جور کلیشه‌ی به شدت نچسب است که هیچ‌جوره با انتهای فیلم جور درنمی‌آید!


پایانِ نچسب:

خدا ما را ببخشد ولی همان دکلمه‌ی آیه‌ی مربوط به اصحاب اخدود در انتهای فیلم هم جزو اضافات است! و البته که این‌ها همه از منظرِ یک مخاطبِ 

معمولیِ سینما بود و لاغیر! و حتما متوجه بضاعت‌های گروه سازنده‌ی جوان فیلم هستم و امیدوارم فیلم‌های بعدی‌شان بهتر از بهتر باشد.

مینا: گاهی قرار گرفتن اتفاقی بعضی چیزها در کنار هم زندگی ما را تغییر می دهد.

ارمیا: به نظر من قرار گرفتن این بعضی چیزها کنار هم نمی تواند اتفاقی باشد.

مینا: دلم می خواست فراموش کنم اما نشد. زهره نگذاشت و میرزا جعفرخان و پدر؛ پدر که همیشه انگار رنج عالم را برای خودش تکرار می کرد. انگار که هم­زمان بار همه­ ی مردم کره­ ی زمین از اول تا آن­روز روی شانه­ هایش بود.

ارمیا: دانستن بعضی غم­ ها و تلخی­ ها شیرین است؛ یک تلخی شیرین. نمی تواند اتفاقی باشد؛ دیدن یک فیلم و دو روز بعدش خواندن یک کتاب، چگونه می­ تواند اتفاقی باشد؟ نمی­ تواند باشد. وقتی این دو چیز با هم، به هم آمیخته می­ شوند و مرا درگیر می­ کنند. مرا به پانزده قرن پیش و پیش­تر می­ برند و باز به امروز روز برمی­ گردانند، چگونه می تواند اتفاقی باشد؟! و جهل، و ما که جهل گذشتگان را سخت محکوم می­ کنیم و غافل از جاهلیتی که امروز سخت درگیرش شده­ ایم.

میرزا جعفرخان منشی باشی: در شگفتم از صبر پروردگار که چگونه با این همه ظلم و جور بندگانش، زمین و زمان را درهم نمی­پیچد؟! به زلزله و صاعقه­­ ای از میان برنمی­ داردمان و یا حجتش را بر ما حاضر نمی­ کند که ریشه­ ی ستم را یک­سره برکند؟! هم چنان ایستاده و می­ نگرد تا ببیند این نامردمی را تا کجا ادامه خواهیم داد. اما مگر شقاوت انسان پایان هم دارد؟

پدر مینا: ما برای آن­که درست جلو برویم باید پشت سرمان را بشناسیم.

ارمیا: امان از عدم شناخت و یا شناخت از نوع سطحی­ اش؛ وقتی تاریخ پوست می­ اندازد و ما تاریخ را می­ بینیم اما پوست انداختنش را نه! پس جاهلیت همچنان باقی­ست فقط پالان­اش عوض شده است، و البته انسان است و فراموشکاری؛ باید به خودمان نهیب بزنیم، خودمان را بیدار کنیم، کاری بکنیم، کم­ اش باید دل مان به حال خودمان بسوزد!...

بازپرس: می­خوام به تدوین قوانین برم... شاید جوابی برای سوال هام پیدا کردم! هیس! دخترها فریاد نمی­زنند ......


بهانه ها برای نوشتن این پست و پیشنهاد حال­ ام: خواندن یک رمان خواندنی و تامل برانگیز در قطع پالتویی با عنوان "لالایی برای دختر مرده" نوشته "حمیدرضا شاه­ آبادی" از نشر "افق"؛ و فکر می­ کنم ماجرای دختران قوچانی هم بهانه­ ای بوده است برای نویسنده؛
و تماشای یک فیلم: "هیس! دخترها فریاد نمی­زنند..."، البته پیشنهاد یک فیلم، تایید صددرصد آن نیست، همانطور که پیشنهاد یک کتاب؛ وحتما می تواند بر آن انتقادهایی وارد باشد!!!

قطره ای از کتاب لالایی برای دختر مرده:
«دختر دوباره زد روی شانه­ ام و پرسید: «تو بابای منی؟» من جواب ندادم. پشتم به دختره بود و به پدر زهره نگاه می­­ کردم. گفتم: «الحمدلله همه چیز به خیر و خوشی گذشت، فقط باید از این به بعد ...» که دختره زد روی شانه­ ام و گفت: «تو بابای منی؟» با عصبانیت برگشتم و گفتم: «آره باباجون، من بابای تواَم، چی می­خوای؟!» و دختر یک­ مرتبه چنان سیلی محکمی به صورتم کوبید که کم مانده بود زمین بخورم. دستم را روی صورتم گذاشتم و قبل از آن­که چیزی بگویم، دختر گفت: «ببین خوبه؟ خودت خوشت می­آد؟ چرا می زدی سیاه و کبودم می­ کردی؟» و من که داغ شده بودم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. فقط صدای خنده­ ی سربازی را که نزدیک ام ایستاده بود می شنیدم."

مینا: ایستاده بودم روی لبه­ ی طبقه­ ی پنجم از بلوک سیزده.

پی نوشت: همیشه کشف روابط بین مسائل مختلف برای­ ام شگفت­ انگیز است!!!
پی نوشت: این پست، معرفی کتاب یا یک فیلم نیست!!!
پی نوشت: می دانم، این پست را احتمال زیاد فقط کسی می فهمد که قبلا این رمان و یا این فیلم را دیده باشد؛ به هرحال خرده مگیرید، جوانیم هنوز!!!