دارالمجانین

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

تمرینِ نوشتن!

داوود پرهیزی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳ مطلب با موضوع «رفاقت با کتاب :: سرگذشت نامه» ثبت شده است

یک عاشقانه دشوار و پیچیده!

نیمه پنهان ماه 1، روایت خاطرات مردی است که شنیدن از او همیشه ناکافی است؛ و راوی این روایت همسر اوست. خاطراتی از زندگی شهید چمران که با خواندن آن، شخصیت شهید چمران، شگفت انگیز تر از پیش جلوه می کند و آدم را محتاج بیشتر خواندن و دانستن می­ کند. مردی که همچون سایر مردان شبیه به او، مع الاسف فقط نامشان مانده است و رسم شان به فراموشی سپرده شده است.

غاده چمران از روزهای سخت و دشوار آشنایی، ازدواج، عاشقی و همراهی با همسر شهیدش می گوید و قلم حبیبه جعفریان این خاطرات را برای ما خواندنی کرده است. قلمی که همچون سایر کتاب هایی که او قلم زده است، قلمی روان، جذاب و خواندنی است.

القصه، این کتاب 50 صفحه ای را برای خواندن به دوستان و رفیقان ام پیشنهاد می کنم!


کسی که به دنبال نور است این نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود



قطره ای از کتاب:

* غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش ها و تجمل ها... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید. بچه ها می توانند هر ساعتی که می خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه­ کار بود؛ غافل­ گیر کننده و جذاب.


** خواهرم پرسید «لباس چه می خواهی بپوشی؟» گفتم «لباس زیاد دارم.» گفت«باید لباس عقد باشد.» و رفت و همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این­ها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادو عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست؟ گفتم «نمی توانم نشان بدهم» اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود.

هنوز هم برای من امام موسی صدر و شهید بهشتی، مردانی هستند دوست داشتنی و ناشناخته، مردانی که چیز زیادی از آنها نمی دانم ولی چیزی در آن ها هست که آدم را جذب می کند.

یکی از کتاب های فوق العاده ای که به تازگی انتشارات سپیده منتشر کرده است کتاب 7روایت خصوصی به قلم حبیبه جعفریان است. کتابی روان و قلمی جذاب و راحت که شیرینی شنیدن از امام موسی صدر را برای ام دوچندان می کند و حیرت آدمی را از چنین انسانی بیشتر از بیش می کند. کتاب مجموع مصاحبه های حبیبه جعفریان با خانواده امام موسی صدر است که خواننده را نه تنها با ناشنیده هایی از زندگی امام موسی صدر روبرو می کند که با این خانواده نیز آشنا می کند.

البته نه مثل همه ی مصاحبه های مرسوم؛ که این مصاحبه ها تبدیل به روایت هایی خواندنی و شیرین شده است. روایت ها به ترتیب عبارت است از: ملیحه صدر، کوچکترین فرزند؛ پروین خلیلی، همسر؛ صدر الدین صدر، فرزند ارشد؛ حورا صدر، دختر ارشد؛ علی صدر، برادر بزرگتر؛ طاهره، فاطمه، زهرا و ربابه صدر، خواهرها؛ فاطمه صدر عاملی، خواهرزاده؛ ام غیاث، دوست خانوادگی.

حیرت؛ وصف حال من است پس از خواندن این کتاب. بخوانیم و بهتر است قبل از لذت بردن، بفهمیم! کاش همه ی عالمان و روحانیت مان همچون آنان بودند و کاش ما هم بتوانیم!



هفت روایت خصوصی - حبیبه جعفریان - انتشارات سپیده باوران



قطره ای از کتاب:
حتی گاهی فکر میکردم چرا هیچ وقت مجبورم نکرده ای بروم طلبه شوم. یک بار یکی از قوم و خویش ها که از نجف آمده بود، گفت که پسر عمویت، سید محمدباقر صدر، خیلی علاقه مند است که من و حمید برویم نجف و درس حوزه بخوانیم و تو خیلی خونسرد و مطمئن گفتی: « نه »... حتی مکث هم نکردی. من آنجا بودم و جا خوردم. خودم هم هنوز تصوری نداشتم که اصلا می خواهم در زندگی چه کار کنم و آیا ممکن است بخواهم  روزی از مدرسه ی بین المللی بیروت بروم نجف درس حوزه بخوانم یا نه؟ هیچ کدام این ها برای خودم معلوم نبود، ولی از اینکه تو آن طور بی مکث و محکم گفته بودی« نه » بهم برخورد.
فکر کردم چرا این طور یک دفعه گفتی؟ چرا توضیحی ندادی؟ و در اولین فرصتی که توانستم همین را از تو بپرسم. گفتم: « چرا گفتید نه؟ یعنی ما را در این حد نمی دانید که عمامه سرمان بگذاریم؟ یا برویم در دینی بخوانیم؟ » و تو یکی از همان جواب های عجیب خودت را دادی: « نه باباجون. ما معمم زیاد داریم. چیزی که ما می خواهیم معمم نیست، روحانی است و آن هم کار هر کسی نیست. این از شما برنمی آید.» این ها را با مهربانی گفتی، ولی فکر کردم کاش اصلا نپرسیده بودم. کاش « نه » تو برایم همان طور مبهم می ماند. آیا اصلا امیدی به من داشتی؟ نمی دانم...
جنگ، دفاع مقدس، شهید چمران، شهید بهشتی و ... . این کلمات برای مان آشناست، نیست؟ ما می دانیم جنگ و دفاع مقدس چه بوده و شهید که بوده و چمران و بهشتی و... را هم می شناسیم. تا به حال فکر کرده ایم چگونه می شناسیم شان؟ چون زیاد اسمشان را شنیده ایم، چون رسانه، هفته ی دفاع مقدس که می شود چپ و راست برنامه می سازد و روانه آنتن می کند که نسل جنگ ندیده ما را با جنگ و با حقایق جنگ آشنا کند و بفهماند به ما که چه کسانی جان شیرین شان را برای آرامش امروز ما از دست داده اند و نوحه ی یاد امام و شهدا پخش کند، چون سالروز شهادت شهیدانی چون بهشتی و چمران که می شود از چپ و راست به گوش مان نام آنها برخورد می کند یا چون... ؟

من به خودم می گویم، من خیال می کردم که می دانم، اما حالا می فهمم که هیچ نمی دانم. کوتاه بگویم و راحت، از شعارهایی که برای ما سر داده اند تا به امروز، هیچ چیز در نمی آید، چون شعار است و البته چیز بدی نیست اما انگار فراموش کرده ایم با شعار نمی شود خیلی از حرف ها را زد، شعار خلاصه ی خیلی از حرف هاست. اینها را نوشتم تا به هم نسلان خودم و البته اول از همه به خودم بگویم برای فهمیدن خیلی چیزها که خیال می کنیم می دانیم باید دوباره شروع کنیم به فهمیدن، فهمیدن اصل ماجرا. فهمیدن حقایق پشت شعارهای تکراری!

باید خواند، باید زندگی سید محمد حسینی بهشتی را خواند، باید نیایش های چمران را خواند، باید روزهای آخر، دا، نورالدین، و خیلی کتاب های دیگر را خواند، باید خواند. کسی به من و تو نمی گوید، کسی در دست من و تو این کتابها را نمی گذارد، باید خواند نه برای افزایش سرانه ی مطالعه بل برای فهمیدن؛ و هنوز مانده تا فلان مسؤول و مدیر بفهمد که کتاب را برای فهمیدن فرهنگی که دارد از بین می رود باید خواند نه افزایش سرانه مطالعه، و باز دوباره حرف هایم شعاری شد! آیا ؟!

و اصلا بگذریم از این حرف ها، دلم دیگر طاقت نیاورد هیچ نگوید. اصلا می خواستم در این پست کتاب معرفی کنم خیر سرم. و این نکته را هم بگویم به آنها که مرا زیاد نمی شناسند که من آنچنان هم آدم کتابخوانی نیستم و در این عرصه هم صاحبنظر نیستم که بخواهم درباره ی کتابی سخن برانم، اما آنچه می فهمم را می گویم، و وقتی حس می کنم کتابی خوب است خب دوست دارم معرفی اش کنم و دوستانم هم بخوانندش و لذت ببرند.


زندگی سید محمد حسینی بهشتی / افسانه وفا / انتشارات روایت فتح

کتابی 60 صفحه ای که قدر دیدن یک بازی فوتبال در یک عصر جمعه از من وقت گرفت اما شیرینی خواندش آنقدر بوده که خواستم با شما تقسیم اش کنم. کتابی که با بیانی روان زندگی شهید بهشتی را به تصویر می کشد و شما را مشتاق به بیشتر دانستن.

قطره ای از کتاب
«روزش را خیلی مرتب تقسیم کرده بود. سه ساعت کتاب می خواند؛ یک ساعت و نیم زبان آلمانی. دنباله ی تحقیقاتش را گرفته بود. کتابها و مقاله های فلسفی جدیدی که منتشر می شد، می خواند. فرصت خوبی بود تا بتواند اصل کتابها را ببیند. چهار ساعت و نیم با کسانی که می آمدند و کار داشتند دیدار می کرد. پرونده های قبلی را می خواند. نامه ها را جواب می داد و از این کارها. یک ساعت هم در شهر می گشت تا همه جا را یاد بگیرد. زمانی هم آزاد گذاشته بود تا فکر کند، فقط فکر کند که چه کار تازه ای می تواند بکند.»

«ما زیر بار سختی ها و مشکلات و دشواری ها قد خم نمی کنیم. ما راست قامتان جاودانه ی تاریخ خواهیم ماند، تنها موقعی سراپا نیستیم که کشته شویم و یا زخم بخوریم و بر خاک بیفتیم و الا هیچ قدرتی پشت ما را نمی تواند خم بکند.»