دارالمجانین

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

تمرینِ نوشتن!

داوود پرهیزی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

فهرست مقدس

پیش‌نوشت: اگر قصد دیدن انیمیشن فهرست مقدس را دارید، خواندن این متن را توصیه نمی‌کنم!


یکم:

"من که اصلا نفهمیدم داستانش چی بود؟

چطوری بهش جایزه دادن؟

همون قسمت‌های جنگش فقط خوب بود!

چرا قیافه‌هاشون اینجوری بود؟"

خب؛ این از حرف‌های مخاطبِ نوجوانِ فیلم که همراه من بود. شاید ساده باشند ولی دقیق‌اند!


دوم:

ایده‌ی مرحوم سلحشور برای ساختِ فیلمی آخرالزمانی و منجی‌محور بر اساس قصه‌ی اصحاب اخدود ابدا به یک داستانِ درست و فهمیدنی تبدیل 

نشده است. فیلم در بیانِ داستان و روایت، آن‌طور که مخاطب‌پذیر و فهمیدنی باشد، به شدت ضعف دارد و گویی تیم سازنده تمام تلاش‌اش را برای 

به رخ کشیدن تکنیک انیمیشن‌سازی صرف کرده است و البته از حق نگذریم، از منظرِ تکنیک، کار، کار مقبولی از آب درآمده است.


سوم:

استفاده از صورت‌های حیوانی احتمالا قرار بوده ذاتِ شخصیت‌ها را بیشتر نشان بدهد که به نظرم هیچ ضرورتی نداشته است و بیشتر ذهنِ مخاطب 

را از اصلِ داستان پرت می‌کند.


چهارم:

داشتن ایده و ایدئولوژی و شناخت ابزار طبیعتا بسیار خوب است ولی هنر، احتمالا، کارش تبدیل این ایده‌ها به خروجی مناسب است، با استفاده از 

ابزارها. کوبیدن مشتی شعار و حرف و نماد در صورت مخاطب بدون بستر مناسب که همان داستان باشد فقط کسالت به بار می‌آورد و دیگر هیچ!


پنجم:

کنار هم قرار دادن نمادها و المان‌ها و حرف‌های کلیشه‌ای شاید به کمک فیلم بی‌آیند ولی از درونشان، به تنهایی، فیلم درنمی‌آید.

از جمله: یهودی‌هایی که کوره‌ی آتش را برای نصرانی‌ها فراهم کرده‌اند، نوید دادن ظهور منجی برای تحملِ سختی‌ها و پذیرشِ مرگ، مجسمه‌ای 

شبیه مجسمه‌ی آزادی در نجران، مبارزه‌ی شخص اول با دست قطع شده در حالی که تیر هم می‌خورد و از همه توی ذوق‌زن‌تر حکایت علاقه پیدا 

کردن راهزن به دختر نصرانی و تحول‌اش!


ششم:

تیتراژ پایانی هم یک جور کلیشه‌ی به شدت نچسب است که هیچ‌جوره با انتهای فیلم جور درنمی‌آید!


پایانِ نچسب:

خدا ما را ببخشد ولی همان دکلمه‌ی آیه‌ی مربوط به اصحاب اخدود در انتهای فیلم هم جزو اضافات است! و البته که این‌ها همه از منظرِ یک مخاطبِ 

معمولیِ سینما بود و لاغیر! و حتما متوجه بضاعت‌های گروه سازنده‌ی جوان فیلم هستم و امیدوارم فیلم‌های بعدی‌شان بهتر از بهتر باشد.

یک عاشقانه دشوار و پیچیده!

نیمه پنهان ماه 1، روایت خاطرات مردی است که شنیدن از او همیشه ناکافی است؛ و راوی این روایت همسر اوست. خاطراتی از زندگی شهید چمران که با خواندن آن، شخصیت شهید چمران، شگفت انگیز تر از پیش جلوه می کند و آدم را محتاج بیشتر خواندن و دانستن می­ کند. مردی که همچون سایر مردان شبیه به او، مع الاسف فقط نامشان مانده است و رسم شان به فراموشی سپرده شده است.

غاده چمران از روزهای سخت و دشوار آشنایی، ازدواج، عاشقی و همراهی با همسر شهیدش می گوید و قلم حبیبه جعفریان این خاطرات را برای ما خواندنی کرده است. قلمی که همچون سایر کتاب هایی که او قلم زده است، قلمی روان، جذاب و خواندنی است.

القصه، این کتاب 50 صفحه ای را برای خواندن به دوستان و رفیقان ام پیشنهاد می کنم!


کسی که به دنبال نور است این نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود



قطره ای از کتاب:

* غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش ها و تجمل ها... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید. بچه ها می توانند هر ساعتی که می خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه­ کار بود؛ غافل­ گیر کننده و جذاب.


** خواهرم پرسید «لباس چه می خواهی بپوشی؟» گفتم «لباس زیاد دارم.» گفت«باید لباس عقد باشد.» و رفت و همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این­ها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادو عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست؟ گفتم «نمی توانم نشان بدهم» اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود.

هنوز هم برای من امام موسی صدر و شهید بهشتی، مردانی هستند دوست داشتنی و ناشناخته، مردانی که چیز زیادی از آنها نمی دانم ولی چیزی در آن ها هست که آدم را جذب می کند.

یکی از کتاب های فوق العاده ای که به تازگی انتشارات سپیده منتشر کرده است کتاب 7روایت خصوصی به قلم حبیبه جعفریان است. کتابی روان و قلمی جذاب و راحت که شیرینی شنیدن از امام موسی صدر را برای ام دوچندان می کند و حیرت آدمی را از چنین انسانی بیشتر از بیش می کند. کتاب مجموع مصاحبه های حبیبه جعفریان با خانواده امام موسی صدر است که خواننده را نه تنها با ناشنیده هایی از زندگی امام موسی صدر روبرو می کند که با این خانواده نیز آشنا می کند.

البته نه مثل همه ی مصاحبه های مرسوم؛ که این مصاحبه ها تبدیل به روایت هایی خواندنی و شیرین شده است. روایت ها به ترتیب عبارت است از: ملیحه صدر، کوچکترین فرزند؛ پروین خلیلی، همسر؛ صدر الدین صدر، فرزند ارشد؛ حورا صدر، دختر ارشد؛ علی صدر، برادر بزرگتر؛ طاهره، فاطمه، زهرا و ربابه صدر، خواهرها؛ فاطمه صدر عاملی، خواهرزاده؛ ام غیاث، دوست خانوادگی.

حیرت؛ وصف حال من است پس از خواندن این کتاب. بخوانیم و بهتر است قبل از لذت بردن، بفهمیم! کاش همه ی عالمان و روحانیت مان همچون آنان بودند و کاش ما هم بتوانیم!



هفت روایت خصوصی - حبیبه جعفریان - انتشارات سپیده باوران



قطره ای از کتاب:
حتی گاهی فکر میکردم چرا هیچ وقت مجبورم نکرده ای بروم طلبه شوم. یک بار یکی از قوم و خویش ها که از نجف آمده بود، گفت که پسر عمویت، سید محمدباقر صدر، خیلی علاقه مند است که من و حمید برویم نجف و درس حوزه بخوانیم و تو خیلی خونسرد و مطمئن گفتی: « نه »... حتی مکث هم نکردی. من آنجا بودم و جا خوردم. خودم هم هنوز تصوری نداشتم که اصلا می خواهم در زندگی چه کار کنم و آیا ممکن است بخواهم  روزی از مدرسه ی بین المللی بیروت بروم نجف درس حوزه بخوانم یا نه؟ هیچ کدام این ها برای خودم معلوم نبود، ولی از اینکه تو آن طور بی مکث و محکم گفته بودی« نه » بهم برخورد.
فکر کردم چرا این طور یک دفعه گفتی؟ چرا توضیحی ندادی؟ و در اولین فرصتی که توانستم همین را از تو بپرسم. گفتم: « چرا گفتید نه؟ یعنی ما را در این حد نمی دانید که عمامه سرمان بگذاریم؟ یا برویم در دینی بخوانیم؟ » و تو یکی از همان جواب های عجیب خودت را دادی: « نه باباجون. ما معمم زیاد داریم. چیزی که ما می خواهیم معمم نیست، روحانی است و آن هم کار هر کسی نیست. این از شما برنمی آید.» این ها را با مهربانی گفتی، ولی فکر کردم کاش اصلا نپرسیده بودم. کاش « نه » تو برایم همان طور مبهم می ماند. آیا اصلا امیدی به من داشتی؟ نمی دانم...
سیاه چمن از آن رمان ها و داستان هایی است که سلیقه ی من می پسندد. روان و راحت و در عین حال کششی که تو را با خود همراه می کند و گاهی هم برانگیزاننده ی احساس و البته احساس مثبت.

سیاه چمن برای من تصویر سازی های زیبایی هم دارد و برای من نشان دهنده ی رسیدن به یک امنیت و یک آرامش است، و به نظر آن قدر روشن هست که نخواهم بگویم آن آرامش در سایه انقلاب اسلامی شکل می گیرد. حال بخواهیم به این بپردازیم که ما چقدر به آن هدف ها رسیده ایم شاید مجاز نباشیم، چراکه زمان نوشته شدن داستان حال نیست و سال ها از آن گذشته است.

سیاه چمن برای زمان خودش عالی ست. اصلا برای زمان خودش است و برای زمان خودش نوشته شده است. برای حال و برای ما لطف دارد شنیدن از حال و احساس مردمان سرزمین مان در آن روزگار و حتی برای هم نسلان نویسنده یادآوری می کند چیزهایی را! و ما امروز نیاز داریم به گفتن و اندیشیدن و نوشتن از حال خودمان و امروزمان و نیازمان! و نکته ی پایانی اینکه تنها جایی که شاید به دل ام آنچنان که باید نچسبید پایان راه میرداد بود.

سیاه چمن - امیرحسین فردی - 175 صفحه


- این اولین کتابی بود که از امیرحسین فردی خواندم!
- چون مدتی از خواندن کتاب می گذرد، قسمت خاصی مدنظر ندارم تا قطره ای شود از کتاب!
- امیدوارم همه کتاب خوان تر از دیروز شویم و کتاب فهم تر!!! انشاءالله.
این روزها به بهانه ی جشنواره کتابخوانی روشنا، کتاب "خط روشن" را خواندم. فارغ از بحث مسابقه و اینکه ارمیا، کتاب را برای مسابقه خواند یا برای خود کتاب، باید بگم که واقعا کتاب خوبی بود. کتاب الغدیر خوندن همت میخواد که هرکی هرکی نداره، نه الغدیر، که خیلی از کتاب های حجم بالای دیگه هم همینطوره. خط روشن گزیده کتاب ارزشمند الغدیر علامه امینی در 206 صفحه است و برای ارمیا واقعا خواندنی بود. خلاصه و مفید.

خدایی ارمیا هنوز الغدیر رو از نزدیک ندیده چه برسه به اینکه بخونه؛ تازه علاوه بر این انصافا چند نفرمون الغدیر رو یه روز می خونیم. بگذریم؛ خط روشن کتاب ارزشمندی بود چون گزیده کتاب ارزشمندی بود! والا!

القصه، بیان نکات بسیار مهم به صورت خلاصه و مفید و به قول معروف ساندویچی باعث شد این کتاب رو برای معرفی به رفقام انتخاب کنم! و بالاخره می گن که اگه آب دریا رو نمیشه خورد لااقل برا تبرکش باید یکی دو قطره نوشید!



و حرف آخر از مقدمه کتاب که قطره ای هم باشد از دریای خط روشن و از زبان مقام معظم رهبری: «همین کتاب الغدیر هم به نظر من مهجور است. من به دوستانمان سفارش کردم الغدیر را که در آن صدها کتاب است – یعنی ایشان درباره موضوعات مختلف، مطالبی دارد. گاهی صد صفحه، هشتاد صفحه برای یک شخص، یک مطلب یا یک حدیث مطلب دارد و یک نفر باید اینها را از اول الغدیر بخواند، تا به مطلب موردنظر برسد و از آن استفاده کند. حالا کو آن آدمی که حوصله کند، یازده جلد کتاب الغدیر را بخواند و این گونه مطالب را بیرون بکشد؟! – مورد بررسی دقیق قرار دهند و موضوعات مختلف را دانه دانه بیرون بکشند؛ هر کدامشان یک کتاب، یا یک جزوه است. الغدیر هم – آن کاخ عظیمی که مرحوم امینی ساخته – به جای خود محفوظ؛ این کتاب ها هم دانه دانه بیاید و اقطار عالم را پر کند؛ یعنی الغدیر به صورت یک مجموعه، وجود داشته باشد، یک جا هم، جزوه، جزوه وجود داشته باشد.»
نه اینکه تنها دلیل باشد، نه، اما نوشتن از  کتابی که خوانده ام، آن هم در حد چند سطر و البته در حد فهم خودم، برای این است که دوستان ام را در شیرینی کتاب خوبی که خوانده ام شریک کنم. و البته ترغیب شان به خواندن کتاب خوب.

بگذریم؛ همین اول کار بگویم که نوشتن از نویسنده ای همچون نادر ابراهیمی کاری ست بسیار سخت، اما ننوشتن از او را هم جفایی می دانم به خودم و دیگران. "غزلداستان های سال بد" نادر ابراهیمی را این یکی، دو روزه خواندم. نادر ابراهیمی در غزل غزل داستان این کتاب حرف دارد برای گفتن؛ برای آزادی و آزاد شدن، مبارزه، امید؛ و داستان های اش روحی تازه در آدم ایجاد می کند برای حرکت.

غزلداستان هایی که در سال های 44 تا 57 نوشته است و 84 صفحه بیش ندارد. آنچنان که باید از این کتاب گفت را دوست گرامی ام در جـــاکـــتـــابـــی نوشته اند. فقط خواستم بگویم که از نادر باید بیشتر گفت و خواند و نوشت.


قطره ای از کتاب:
«هیچکس آزادی را تکدی نمی کند – حتی اگر سنگین ترین دردهای اسارت را داشته باشد. هیچکس به اراده ی خویش در برابر غریبه سکوت نمی کند. هیچکس خانه اش را به غریبه وا نمی سپرد. هیچ مهمانی درد نمی بخشد و خوشه ی طلا درو نمی کند – مگر آنکه راهزن باشد. هیچ دزدی به مهمانی نمی آید. . . . همیشه کسی هست که بیدار کند، که بجنگد، که یأس سیاه، درِ خانه ی اندیشه اش را نکوبد. همیشه کسی در درونِ شبِ جنگل ایستاده است که در تاریکی ها دیده نمی شود.»
مینا: گاهی قرار گرفتن اتفاقی بعضی چیزها در کنار هم زندگی ما را تغییر می دهد.

ارمیا: به نظر من قرار گرفتن این بعضی چیزها کنار هم نمی تواند اتفاقی باشد.

مینا: دلم می خواست فراموش کنم اما نشد. زهره نگذاشت و میرزا جعفرخان و پدر؛ پدر که همیشه انگار رنج عالم را برای خودش تکرار می کرد. انگار که هم­زمان بار همه­ ی مردم کره­ ی زمین از اول تا آن­روز روی شانه­ هایش بود.

ارمیا: دانستن بعضی غم­ ها و تلخی­ ها شیرین است؛ یک تلخی شیرین. نمی تواند اتفاقی باشد؛ دیدن یک فیلم و دو روز بعدش خواندن یک کتاب، چگونه می­ تواند اتفاقی باشد؟ نمی­ تواند باشد. وقتی این دو چیز با هم، به هم آمیخته می­ شوند و مرا درگیر می­ کنند. مرا به پانزده قرن پیش و پیش­تر می­ برند و باز به امروز روز برمی­ گردانند، چگونه می تواند اتفاقی باشد؟! و جهل، و ما که جهل گذشتگان را سخت محکوم می­ کنیم و غافل از جاهلیتی که امروز سخت درگیرش شده­ ایم.

میرزا جعفرخان منشی باشی: در شگفتم از صبر پروردگار که چگونه با این همه ظلم و جور بندگانش، زمین و زمان را درهم نمی­پیچد؟! به زلزله و صاعقه­­ ای از میان برنمی­ داردمان و یا حجتش را بر ما حاضر نمی­ کند که ریشه­ ی ستم را یک­سره برکند؟! هم چنان ایستاده و می­ نگرد تا ببیند این نامردمی را تا کجا ادامه خواهیم داد. اما مگر شقاوت انسان پایان هم دارد؟

پدر مینا: ما برای آن­که درست جلو برویم باید پشت سرمان را بشناسیم.

ارمیا: امان از عدم شناخت و یا شناخت از نوع سطحی­ اش؛ وقتی تاریخ پوست می­ اندازد و ما تاریخ را می­ بینیم اما پوست انداختنش را نه! پس جاهلیت همچنان باقی­ست فقط پالان­اش عوض شده است، و البته انسان است و فراموشکاری؛ باید به خودمان نهیب بزنیم، خودمان را بیدار کنیم، کاری بکنیم، کم­ اش باید دل مان به حال خودمان بسوزد!...

بازپرس: می­خوام به تدوین قوانین برم... شاید جوابی برای سوال هام پیدا کردم! هیس! دخترها فریاد نمی­زنند ......


بهانه ها برای نوشتن این پست و پیشنهاد حال­ ام: خواندن یک رمان خواندنی و تامل برانگیز در قطع پالتویی با عنوان "لالایی برای دختر مرده" نوشته "حمیدرضا شاه­ آبادی" از نشر "افق"؛ و فکر می­ کنم ماجرای دختران قوچانی هم بهانه­ ای بوده است برای نویسنده؛
و تماشای یک فیلم: "هیس! دخترها فریاد نمی­زنند..."، البته پیشنهاد یک فیلم، تایید صددرصد آن نیست، همانطور که پیشنهاد یک کتاب؛ وحتما می تواند بر آن انتقادهایی وارد باشد!!!

قطره ای از کتاب لالایی برای دختر مرده:
«دختر دوباره زد روی شانه­ ام و پرسید: «تو بابای منی؟» من جواب ندادم. پشتم به دختره بود و به پدر زهره نگاه می­­ کردم. گفتم: «الحمدلله همه چیز به خیر و خوشی گذشت، فقط باید از این به بعد ...» که دختره زد روی شانه­ ام و گفت: «تو بابای منی؟» با عصبانیت برگشتم و گفتم: «آره باباجون، من بابای تواَم، چی می­خوای؟!» و دختر یک­ مرتبه چنان سیلی محکمی به صورتم کوبید که کم مانده بود زمین بخورم. دستم را روی صورتم گذاشتم و قبل از آن­که چیزی بگویم، دختر گفت: «ببین خوبه؟ خودت خوشت می­آد؟ چرا می زدی سیاه و کبودم می­ کردی؟» و من که داغ شده بودم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. فقط صدای خنده­ ی سربازی را که نزدیک ام ایستاده بود می شنیدم."

مینا: ایستاده بودم روی لبه­ ی طبقه­ ی پنجم از بلوک سیزده.

پی نوشت: همیشه کشف روابط بین مسائل مختلف برای­ ام شگفت­ انگیز است!!!
پی نوشت: این پست، معرفی کتاب یا یک فیلم نیست!!!
پی نوشت: می دانم، این پست را احتمال زیاد فقط کسی می فهمد که قبلا این رمان و یا این فیلم را دیده باشد؛ به هرحال خرده مگیرید، جوانیم هنوز!!!
چند وقتی هست که از کتاب ننوشته ام! در این یکی دو هفته، چند کتاب کم حجم که از کتاب های موجود در یکی از ایستگاه های طرح بوستان در بوستان بود، مطالعه کردم؛

از اونجایی که به شدت معتقدم وقتی قراره از کتابی بنویسی باید تا از فضای اون خارج نشدی بنویسی، من نمی خوام از این کتاب ها بنویسم ولی در حد نام بردن از عنوان این کتاب ها خواهم نوشت. اما اینکه چرا تیتر این پست "فال خون" شده، دلیلش اینه که در بین این معدود کتاب ها، این کتاب بیشتر بهم چسبید.

"پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی" نوشته فریدون عموزاده خلیلی، مجموعه داستان طنزی است برای نوجوانان از انتشارات افق؛ در این داستان تقابل پروفسور و ژنرال که به نوعی تقابل علم و قدرت است و تلاش های ژنرال برای در اختیار گرفتن علم پروفسور جالب توجه بود.


کتاب دیگری که در حد تورق زدن بود تا خواندن، کتاب "اهمال کاری" حجت الاسلام آقاتهرانی بود.

مجموعه داستان "قصه های 84" دیگر کتابی بود که خواندم. قصه هایی خوب البته به انتخاب مصطفی مستور! از انتشارات سوره مهر.


و اما از داوود امیریان هم جلد اول از مجموعه ترکش های ولگرد با عنوان "برادران مزدور" خوانده شد. داستان های کوتاه طنزی با موضوع دفاع مقدس.


و کتابی که خیلی بیشتر به ارمیا چسبید، و پیشنهاد می کند حتما بخوانیدش رمان حدودا 60 صفحه ای "فال خون" نوشته "داوود غفارزادگان" بود. داستان در فضای جنگ روایت می شود، اما جنگ اصلی، جنگ سرباز است با افکارش؛ سربازی درون گرا، که نه از مرگ بل از چگونه مردن هراس دارد. سربازی که با یک ستوان عازم ماموریتی می شود و ... .


قطره ای از کتاب "فال خون":
نه، ترسش از مرگ نبود. ترس از نوع مردن بود. گوشت دم توپ شدن... کلماتش را درست نمی توانست پیدا کند؛ سقط شدن شاید. بله، همین؛ حقارت مرگی که تحمیل می شود. دست خودش نبود. فکر و ذکرش همیشه این ها بود. از روز اولی که او را به منطقه آورده بودند... در هور ترسش بیشتر از موش هایی بود که جنازها را می بلعیدند؛ و کابوس ها. می دید که در میان نیزار، آب جنازه ی بادکرده اش را آرام جابجا می کند و موش های درشت خاکستری با دندان های تیز و دست های صورتی کوچک، روی سینه اش نشسته اند، و، خیس و بوگندو، گوشتش را می جوند. اول دماغ و لاله گوش و گونه ها را می جویدند و بعد، لب ها و زیر گلو. از آنجا نقب می زدند به اندرونه در حال فساد.


پی نوشت اولا: در کل شما به عکس ها بیشتر توجه کنید تا متن ها!!!
پی نوشت دوما: امروز فردا کردن برای نوشتن، عاقبت اش میشه گذاشتن عکس هایی با این ابعاد!
پی نوشت سوما: پیشنهاد می کنم در زمان مطلب گذاشتن، بسکتبال ایران-کره نگاه نکنید؛ در کل جعبه جادویی تون رو خاموش کنید!
پی نوشت رابعا: از هیجی که بهتره!
پی نوشت خامسا: این روزای آخر دعا کنیم برا همدیگه! یا حق!
سخن گفتن از او کار سختی است، از نوشته های اش و از اندیشه اش، آن هم برای کسی که اندکی مطالعه درباره او و از او داشته است. ارمیا که در حد و اندازه بزرگان نیست تا بخواهد از بزرگان سخن بگوید، اما برای اش، اندیشه و سیستم فکری دکتر شریعتی بسیار جالب و آموزنده است. حال، روز درگذشت دکتر شریعتی بهانه ای شد تا کتابی درباره او معرفی کنم که برای خود ارمیا بسیار جالب است و خواندنی.

کلی فکر کردم تا از شریعتی بنویسم اما دیدم شهید بهشتی با بهترین تعاریف او را و نوشته های اش را تعریف کرده است. تعریف نه به معنای تمجید، بل به معنای توصیف و حتی انتقاد به نوشته های دکتر اما انتقادی همراه با آداب نقد. جای افسوس است؛ افسوس که ما عادت کرده ایم بیگانه پرست باشیم و مرده پرست، عادت کرده ایم که بزرگان این سرزمین را وقتی می روند می شناسیم، و وقتی می روند هر کس به سود خود می خواهد از آنها استفاده کند. عجیب است واقعا!

از دکتر، سیگارش را گرفته اند تا پز روشنفکری اش را بدهند و اندیشه اش را رها کرده اند و حتی نمی دانند اندیشه دکتر چگونه اندیشه ای ست. عجیب است که عده ای چند جمله از دکتر را از متن کتاب های اش جدا کرده اند و علم کرده اند تا به اصطلاح، جبهه مقابل روشنفکران سیگاری را تشکیل دهند. عجیب نیست واقعا؟! و تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ و البته در این میان خدا خیر دهد برخی خلق را که منصفانه می بینند و اگر نقدی هم هست منصفانه نقد می کنند.

این روز ها ارمیا خودش را می بیند که هیچ کاری برای آنچه مذهب اوست و ادعای اش را دارد، نکرده است و قدمی از قدم برنداشته است، وقتی آدم هایی را می بیند که حرف می زنند تا زده باشند و حاضر نیستند حتی نقدی بشنوند، چه اینکه بپذیرند، و وقتی می فهمی که دکتر شریعتی چقدر انتقادپذیر بوده و به دنبال آنچه درست بوده است و چقدر جستجوگر، آنگاه او را باید ستایش کرد.

افسوس؛ چه روزگاری داشته اند، شهید بهشتی و شهید مطهری و دکتر شریعتی و آنان که آن روزگار بوده اند و به بحث و تبادل نظر می پرداخته اند تا به آنچه درست بوده برسند، که انقلابی را نه به مقصد، که به مبدا برسانند؛ تا حالا ما با اندیشه هایی ناب رو به رو باشیم. و حالا ارمیا روزگار خودش را می بیند و خودش را می بیند که چقدر عقب افتاده است از نشستن و صحبت کردن و نقد کردن و نقد پذیرفتن. افسوس که نشست های مان تبدیل شده است به دست و جیغ و هورای بلند! و صلوات جلیل و حال چه کسی این میان به حرف چه کسی گوش می دهد، ؟؟؟

دکتر شریعتی، جستجوگری در مسیر "شدن"، شهید آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی
بنیاد نشر آثار شهید بهشتی – 120 صفحه


- بخش نخست، گفتاری از شهید بهشتی در تاریخ 29/3/1359 در دانشکده نفت آبادان.
- بخش دوم، دو گفتار از شهید بهشتی در پاسخ به ایراداتی که آیت الله مصباح در آن زمان بر آثار دکتر وارد ساخته بودند.
- بخش سوم، چهار مصاحبه از شهید بهشتی درباره دکتر شریعتی.


قطره ای از کتاب:
«آرائش، اندیشه های اش، برداشت های اسلامی اش، برداشت های اجتماعی اش، در حال دگرگونی و در مسیر شدن بود؛ چون انسان، موجودی درحال شدن است. و نه فقط انسان، بلکه همه موجودات عالم طبیعت واقعیت های شدنی هستند. ولی انسان، در میان همه موجودات، شدنش شگفت انگیزتر است. ای انسان، تو سراپا((شدنی)).»

« گله کرد، گفت گله من از شماهاست. گفتم خوب، گله کن! گفت من علاقه مندم این سخنرانی ها و بحث ها در همفکریی که شما می توانید بکنید پخته تر بشود، بگیرید، بخوانید؛ اگر به نظرتان می آید که باید در جایی تجدیدنظر کرد تجدیدنظر شود و بعد گفته شود. گفتم حتی در سخنرانی هایی که هنوز ایراد نشده است؟ گفت بله، حتی در آنها. من این کمال انصاف و تواضع و فروتنی را که شأن یک انسان کنجکاو است، با صداقت تمام، آن روز در دکتر یافتم.»
صفرم:
یک رمان خواندنی و جذاب برای آنان که اهل رمان خواندن هستند؛ به خصوص اهل ادبیات دفاع مقدس.

اول:
رمان، داستان یک دیده بان نوجوان است به نام رمز "موسی" در زمان جنگ و محاصره آبادان که دوستی او با پرویز اتفاقات مختلفی را برای او در حین انجام مأموریت اش رقم می زند و در این مسیر با آدم هایی با شخصیت های متفاوت برخورد می کند. این کلیت داستان است اما نویسنده و هنر اوست که با پروبال دادن به این کلیت، داستان را فراتر از یک داستان در حوزه جنگ و دفاع مقدس و یا یک خاطره نویسی صرف از دوران جنگ ایران و عراق، می برد. شاید بتوان گفت یک رمان جنگی – فلسفی.
برخورد دیده بان با آدم های مختلف و مکالمات بین آن ها خصوصا بین دیده بان و مهندس جذابیت های بیشتری دارد. شک و تردید، جبر، عبادت، جنگ، صلح، دوری از جنگ و یقین.

دوم:
اگر خیلی مایل باشید با یک جستجوی ساده می توانید مقدار بیشتری از جزئیات رمان را در سایت ها و وبلاگ های مختلف ببینید. اما به نظر ارمیا اگر آدم همین اول بداند که ماشین قیامت در داستان چیست و قرار است چه بکند؟ یا اینکه رابطه دیده بان با شطرنج و ماشین قیامت چیست؟ کلی از شیرینی های زمان خواندن را از دست می دهد؛ البته نظر است دیگر. از آن طرف هم هستند که می گویند: من باید آن قدر از کتاب بدانم تا بفهمم ارزش خواندن دارد یا نه؟ این یعنی اینکه دوست دارد جزئیات بیشتری از داستان را بداند.

سوم:
- نگاه متفاوت در حوزه ادبیات جنگ و دفاع مقدس.
- قلم نویسنده خوب بود فقط اوایل داستان کمی به دل ارمیا نچسبید.
- ارمیا این کتاب را برای مطالعه پیشنهاد می کند. بنا به دلایلی!!!

چهارم:

شطرنج با ماشین قیامت / حبیب احمدزاده / انتشارات سوره مهر
360 صفحه با درنظرگرفتن ضمیمه: مقدمه مترجم انگلیسی بر کتاب