دارالمجانین

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

تمرینِ نوشتن!

داوود پرهیزی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان ایرانی» ثبت شده است

سیاه چمن از آن رمان ها و داستان هایی است که سلیقه ی من می پسندد. روان و راحت و در عین حال کششی که تو را با خود همراه می کند و گاهی هم برانگیزاننده ی احساس و البته احساس مثبت.

سیاه چمن برای من تصویر سازی های زیبایی هم دارد و برای من نشان دهنده ی رسیدن به یک امنیت و یک آرامش است، و به نظر آن قدر روشن هست که نخواهم بگویم آن آرامش در سایه انقلاب اسلامی شکل می گیرد. حال بخواهیم به این بپردازیم که ما چقدر به آن هدف ها رسیده ایم شاید مجاز نباشیم، چراکه زمان نوشته شدن داستان حال نیست و سال ها از آن گذشته است.

سیاه چمن برای زمان خودش عالی ست. اصلا برای زمان خودش است و برای زمان خودش نوشته شده است. برای حال و برای ما لطف دارد شنیدن از حال و احساس مردمان سرزمین مان در آن روزگار و حتی برای هم نسلان نویسنده یادآوری می کند چیزهایی را! و ما امروز نیاز داریم به گفتن و اندیشیدن و نوشتن از حال خودمان و امروزمان و نیازمان! و نکته ی پایانی اینکه تنها جایی که شاید به دل ام آنچنان که باید نچسبید پایان راه میرداد بود.

سیاه چمن - امیرحسین فردی - 175 صفحه


- این اولین کتابی بود که از امیرحسین فردی خواندم!
- چون مدتی از خواندن کتاب می گذرد، قسمت خاصی مدنظر ندارم تا قطره ای شود از کتاب!
- امیدوارم همه کتاب خوان تر از دیروز شویم و کتاب فهم تر!!! انشاءالله.
نه اینکه تنها دلیل باشد، نه، اما نوشتن از  کتابی که خوانده ام، آن هم در حد چند سطر و البته در حد فهم خودم، برای این است که دوستان ام را در شیرینی کتاب خوبی که خوانده ام شریک کنم. و البته ترغیب شان به خواندن کتاب خوب.

بگذریم؛ همین اول کار بگویم که نوشتن از نویسنده ای همچون نادر ابراهیمی کاری ست بسیار سخت، اما ننوشتن از او را هم جفایی می دانم به خودم و دیگران. "غزلداستان های سال بد" نادر ابراهیمی را این یکی، دو روزه خواندم. نادر ابراهیمی در غزل غزل داستان این کتاب حرف دارد برای گفتن؛ برای آزادی و آزاد شدن، مبارزه، امید؛ و داستان های اش روحی تازه در آدم ایجاد می کند برای حرکت.

غزلداستان هایی که در سال های 44 تا 57 نوشته است و 84 صفحه بیش ندارد. آنچنان که باید از این کتاب گفت را دوست گرامی ام در جـــاکـــتـــابـــی نوشته اند. فقط خواستم بگویم که از نادر باید بیشتر گفت و خواند و نوشت.


قطره ای از کتاب:
«هیچکس آزادی را تکدی نمی کند – حتی اگر سنگین ترین دردهای اسارت را داشته باشد. هیچکس به اراده ی خویش در برابر غریبه سکوت نمی کند. هیچکس خانه اش را به غریبه وا نمی سپرد. هیچ مهمانی درد نمی بخشد و خوشه ی طلا درو نمی کند – مگر آنکه راهزن باشد. هیچ دزدی به مهمانی نمی آید. . . . همیشه کسی هست که بیدار کند، که بجنگد، که یأس سیاه، درِ خانه ی اندیشه اش را نکوبد. همیشه کسی در درونِ شبِ جنگل ایستاده است که در تاریکی ها دیده نمی شود.»
مینا: گاهی قرار گرفتن اتفاقی بعضی چیزها در کنار هم زندگی ما را تغییر می دهد.

ارمیا: به نظر من قرار گرفتن این بعضی چیزها کنار هم نمی تواند اتفاقی باشد.

مینا: دلم می خواست فراموش کنم اما نشد. زهره نگذاشت و میرزا جعفرخان و پدر؛ پدر که همیشه انگار رنج عالم را برای خودش تکرار می کرد. انگار که هم­زمان بار همه­ ی مردم کره­ ی زمین از اول تا آن­روز روی شانه­ هایش بود.

ارمیا: دانستن بعضی غم­ ها و تلخی­ ها شیرین است؛ یک تلخی شیرین. نمی تواند اتفاقی باشد؛ دیدن یک فیلم و دو روز بعدش خواندن یک کتاب، چگونه می­ تواند اتفاقی باشد؟ نمی­ تواند باشد. وقتی این دو چیز با هم، به هم آمیخته می­ شوند و مرا درگیر می­ کنند. مرا به پانزده قرن پیش و پیش­تر می­ برند و باز به امروز روز برمی­ گردانند، چگونه می تواند اتفاقی باشد؟! و جهل، و ما که جهل گذشتگان را سخت محکوم می­ کنیم و غافل از جاهلیتی که امروز سخت درگیرش شده­ ایم.

میرزا جعفرخان منشی باشی: در شگفتم از صبر پروردگار که چگونه با این همه ظلم و جور بندگانش، زمین و زمان را درهم نمی­پیچد؟! به زلزله و صاعقه­­ ای از میان برنمی­ داردمان و یا حجتش را بر ما حاضر نمی­ کند که ریشه­ ی ستم را یک­سره برکند؟! هم چنان ایستاده و می­ نگرد تا ببیند این نامردمی را تا کجا ادامه خواهیم داد. اما مگر شقاوت انسان پایان هم دارد؟

پدر مینا: ما برای آن­که درست جلو برویم باید پشت سرمان را بشناسیم.

ارمیا: امان از عدم شناخت و یا شناخت از نوع سطحی­ اش؛ وقتی تاریخ پوست می­ اندازد و ما تاریخ را می­ بینیم اما پوست انداختنش را نه! پس جاهلیت همچنان باقی­ست فقط پالان­اش عوض شده است، و البته انسان است و فراموشکاری؛ باید به خودمان نهیب بزنیم، خودمان را بیدار کنیم، کاری بکنیم، کم­ اش باید دل مان به حال خودمان بسوزد!...

بازپرس: می­خوام به تدوین قوانین برم... شاید جوابی برای سوال هام پیدا کردم! هیس! دخترها فریاد نمی­زنند ......


بهانه ها برای نوشتن این پست و پیشنهاد حال­ ام: خواندن یک رمان خواندنی و تامل برانگیز در قطع پالتویی با عنوان "لالایی برای دختر مرده" نوشته "حمیدرضا شاه­ آبادی" از نشر "افق"؛ و فکر می­ کنم ماجرای دختران قوچانی هم بهانه­ ای بوده است برای نویسنده؛
و تماشای یک فیلم: "هیس! دخترها فریاد نمی­زنند..."، البته پیشنهاد یک فیلم، تایید صددرصد آن نیست، همانطور که پیشنهاد یک کتاب؛ وحتما می تواند بر آن انتقادهایی وارد باشد!!!

قطره ای از کتاب لالایی برای دختر مرده:
«دختر دوباره زد روی شانه­ ام و پرسید: «تو بابای منی؟» من جواب ندادم. پشتم به دختره بود و به پدر زهره نگاه می­­ کردم. گفتم: «الحمدلله همه چیز به خیر و خوشی گذشت، فقط باید از این به بعد ...» که دختره زد روی شانه­ ام و گفت: «تو بابای منی؟» با عصبانیت برگشتم و گفتم: «آره باباجون، من بابای تواَم، چی می­خوای؟!» و دختر یک­ مرتبه چنان سیلی محکمی به صورتم کوبید که کم مانده بود زمین بخورم. دستم را روی صورتم گذاشتم و قبل از آن­که چیزی بگویم، دختر گفت: «ببین خوبه؟ خودت خوشت می­آد؟ چرا می زدی سیاه و کبودم می­ کردی؟» و من که داغ شده بودم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. فقط صدای خنده­ ی سربازی را که نزدیک ام ایستاده بود می شنیدم."

مینا: ایستاده بودم روی لبه­ ی طبقه­ ی پنجم از بلوک سیزده.

پی نوشت: همیشه کشف روابط بین مسائل مختلف برای­ ام شگفت­ انگیز است!!!
پی نوشت: این پست، معرفی کتاب یا یک فیلم نیست!!!
پی نوشت: می دانم، این پست را احتمال زیاد فقط کسی می فهمد که قبلا این رمان و یا این فیلم را دیده باشد؛ به هرحال خرده مگیرید، جوانیم هنوز!!!
چند وقتی هست که از کتاب ننوشته ام! در این یکی دو هفته، چند کتاب کم حجم که از کتاب های موجود در یکی از ایستگاه های طرح بوستان در بوستان بود، مطالعه کردم؛

از اونجایی که به شدت معتقدم وقتی قراره از کتابی بنویسی باید تا از فضای اون خارج نشدی بنویسی، من نمی خوام از این کتاب ها بنویسم ولی در حد نام بردن از عنوان این کتاب ها خواهم نوشت. اما اینکه چرا تیتر این پست "فال خون" شده، دلیلش اینه که در بین این معدود کتاب ها، این کتاب بیشتر بهم چسبید.

"پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی" نوشته فریدون عموزاده خلیلی، مجموعه داستان طنزی است برای نوجوانان از انتشارات افق؛ در این داستان تقابل پروفسور و ژنرال که به نوعی تقابل علم و قدرت است و تلاش های ژنرال برای در اختیار گرفتن علم پروفسور جالب توجه بود.


کتاب دیگری که در حد تورق زدن بود تا خواندن، کتاب "اهمال کاری" حجت الاسلام آقاتهرانی بود.

مجموعه داستان "قصه های 84" دیگر کتابی بود که خواندم. قصه هایی خوب البته به انتخاب مصطفی مستور! از انتشارات سوره مهر.


و اما از داوود امیریان هم جلد اول از مجموعه ترکش های ولگرد با عنوان "برادران مزدور" خوانده شد. داستان های کوتاه طنزی با موضوع دفاع مقدس.


و کتابی که خیلی بیشتر به ارمیا چسبید، و پیشنهاد می کند حتما بخوانیدش رمان حدودا 60 صفحه ای "فال خون" نوشته "داوود غفارزادگان" بود. داستان در فضای جنگ روایت می شود، اما جنگ اصلی، جنگ سرباز است با افکارش؛ سربازی درون گرا، که نه از مرگ بل از چگونه مردن هراس دارد. سربازی که با یک ستوان عازم ماموریتی می شود و ... .


قطره ای از کتاب "فال خون":
نه، ترسش از مرگ نبود. ترس از نوع مردن بود. گوشت دم توپ شدن... کلماتش را درست نمی توانست پیدا کند؛ سقط شدن شاید. بله، همین؛ حقارت مرگی که تحمیل می شود. دست خودش نبود. فکر و ذکرش همیشه این ها بود. از روز اولی که او را به منطقه آورده بودند... در هور ترسش بیشتر از موش هایی بود که جنازها را می بلعیدند؛ و کابوس ها. می دید که در میان نیزار، آب جنازه ی بادکرده اش را آرام جابجا می کند و موش های درشت خاکستری با دندان های تیز و دست های صورتی کوچک، روی سینه اش نشسته اند، و، خیس و بوگندو، گوشتش را می جوند. اول دماغ و لاله گوش و گونه ها را می جویدند و بعد، لب ها و زیر گلو. از آنجا نقب می زدند به اندرونه در حال فساد.


پی نوشت اولا: در کل شما به عکس ها بیشتر توجه کنید تا متن ها!!!
پی نوشت دوما: امروز فردا کردن برای نوشتن، عاقبت اش میشه گذاشتن عکس هایی با این ابعاد!
پی نوشت سوما: پیشنهاد می کنم در زمان مطلب گذاشتن، بسکتبال ایران-کره نگاه نکنید؛ در کل جعبه جادویی تون رو خاموش کنید!
پی نوشت رابعا: از هیجی که بهتره!
پی نوشت خامسا: این روزای آخر دعا کنیم برا همدیگه! یا حق!
صفرم:
یک رمان خواندنی و جذاب برای آنان که اهل رمان خواندن هستند؛ به خصوص اهل ادبیات دفاع مقدس.

اول:
رمان، داستان یک دیده بان نوجوان است به نام رمز "موسی" در زمان جنگ و محاصره آبادان که دوستی او با پرویز اتفاقات مختلفی را برای او در حین انجام مأموریت اش رقم می زند و در این مسیر با آدم هایی با شخصیت های متفاوت برخورد می کند. این کلیت داستان است اما نویسنده و هنر اوست که با پروبال دادن به این کلیت، داستان را فراتر از یک داستان در حوزه جنگ و دفاع مقدس و یا یک خاطره نویسی صرف از دوران جنگ ایران و عراق، می برد. شاید بتوان گفت یک رمان جنگی – فلسفی.
برخورد دیده بان با آدم های مختلف و مکالمات بین آن ها خصوصا بین دیده بان و مهندس جذابیت های بیشتری دارد. شک و تردید، جبر، عبادت، جنگ، صلح، دوری از جنگ و یقین.

دوم:
اگر خیلی مایل باشید با یک جستجوی ساده می توانید مقدار بیشتری از جزئیات رمان را در سایت ها و وبلاگ های مختلف ببینید. اما به نظر ارمیا اگر آدم همین اول بداند که ماشین قیامت در داستان چیست و قرار است چه بکند؟ یا اینکه رابطه دیده بان با شطرنج و ماشین قیامت چیست؟ کلی از شیرینی های زمان خواندن را از دست می دهد؛ البته نظر است دیگر. از آن طرف هم هستند که می گویند: من باید آن قدر از کتاب بدانم تا بفهمم ارزش خواندن دارد یا نه؟ این یعنی اینکه دوست دارد جزئیات بیشتری از داستان را بداند.

سوم:
- نگاه متفاوت در حوزه ادبیات جنگ و دفاع مقدس.
- قلم نویسنده خوب بود فقط اوایل داستان کمی به دل ارمیا نچسبید.
- ارمیا این کتاب را برای مطالعه پیشنهاد می کند. بنا به دلایلی!!!

چهارم:

شطرنج با ماشین قیامت / حبیب احمدزاده / انتشارات سوره مهر
360 صفحه با درنظرگرفتن ضمیمه: مقدمه مترجم انگلیسی بر کتاب
1- از برخی کتاب ها باید نوشت، نوشتنی؛ اما باید اهل قلم اش بنویسند، تا خدای نکرده ظلم به کتاب و نویسنده اش نشود. می خواهم از این کتاب بنویسم، اما، نه خیلی آسان. ارمیا این کتاب را خواند و افسوس خورد از این که چه کسانی را باید بشناسند اما نمی شناسند؛ و حیف از این کسان که مریدان شان دم از آنها می زنند به نیکی، بی آنکه آنها را بشناسند و نامریدان شان دم از آنها می زنند به زشتی، بی آنکه آنها را بشناسند. و این حکایتی ست غریب از نشناختن و ندانستن و چه فرقی است بین مرید و نامرید.

ارمیا پیشنهاد می کند به همه ی دوستانش تا این کتاب و این داستان شیرین را به قلم مرحوم نادر ابراهیمی حتما بخوانند و لذت ببرند، لذتی!!! از داستان، از دیدارها، از جملاتی که آدم دوست دارد زیرشان خط بکشد و هی با خودش تکرار کند و تکرار کند.

2- کتاب که دو جلد دارد حکایت گر سه دیدار است که خواننده را در سه دنیای متفاوت اما مرتبط با هم و تکمیل کننده ی هم سیر می دهد. داستان سه دیداری که در کنار هم معنا پیدا می کند و امام روح الله را به شما می شناساند. دیدار اول، دیدار مرید و مریدان با مرادی است که آمده غبار از حرف های گذشتگان بتکاند، دیدار با مردی که از فراسوی باور ما آمده است؛ دیدار دوم، دیداری است با کودکی که تفکر، بازی اوست؛ و دیدار سوم، دیدار با شیخی ست که نگین می شود، دیدار حاج آقا روح الله است با آیت الله مدرس و آیت الله کاشانی و ... .

3- نویسنده: «من داستان می نویسم، تاریخ نمی نویسم، تاریخ های بسیاری قبل از من نوشته شده است و هم زمان با من و بعد از من نیز نوشته خواهد شد؛ اما داستان فقط یک بار نوشته می شود؛ فقط یکبار.  آن ها که واقعیت را می خواهند نه حقیقت را، و طالب واقعیات تاریخی هستند نه حقایق انسانی، می توانند بی دغدغه ی خاطر، به بهترین تاریخ ها مراجعه کنند.»

4- کتاب:
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آمد (براساس داستان زندگی امام روح الله خمینی«ره») - جلد اول: رجعت به ریشه ها - جلد دوم: در میانه ی میدان / نادر ابرهیمی / سوره مهر





 
پی نوشت: چه قدر لفظ قلم گونه نوشتم!
به خودم قول داده ام معرفی کتاب ها را در کوتاه ترین حالت ممکن بنویسم، اگر بتوانم؛ این قدر کوتاه که این جوری می شود: گفت و گو های ملت توی تاکسی؛ چقدر تا حالا بهشون فکر کردی؟؟؟

مأمور سیگاری خدا، حکایت تاکسی نگاری های نویسنده است، نویسنده ای که کارشناس ارشد جامعه شناسی ست و این ضبط و ثبت گفت و گو ها، پروژه ای تحقیقی ست برای اش. گفتگوهایی که بین مردم در تاکسی یا به قول نویسنده در "تاکسی گروه" شکل گرفته است. گفتگوهایی که با هنر نویسنده تبدیل به داستان های کوتاه و خواندنی شده است که برای هر کدام از ما می تواند جملاتی آشنا باشد که آنها را در جامعه بارها شنیده ایم و شاید به نوعی برای مان تکراری شده است.

اما مهم تر از خود داستان ها که همان گفت و گو های شکل گرفته در تاکسی گروه است، مقدمه ای ست که نویسنده با نگاهی جامعه شناسانه آورده است. نگاهی جدید به تاکسی! و محیط اجتماعی کوچکی که در تاکسی ها شکل می گیرد و نویسنده از آن با عنوان "تاکسی گروه" یاد می کند، پدیده ای که بیشتر مردم شهرهای بزرگ هستند با آن درگیرند، و این که، این گروه کوچک اجتماعی چگونه شکل می گیرد، معمولا چه جملاتی آغاز کننده این ارتباط اجتماعی هستند و چه حرف هایی و چه کسانی در این گروه بیشتر حضور دارند. گفتار و رفتار آدم هایی که در تاکسی حضور دارند به نوعی بازتاب دهنده ی وضعیت اجتماع است.

ارمیا: برخلاف نویسنده من اصولا بنا به دلایل اقتصادی، اتوبوس و مترو را بر تاکسی ترجیح می دهم مگر در مواردی!!! برای من هم مقدمه کتاب و هم داستان های کتاب شیرین بود، و برای اینکه بفهمید برای شما هم همین قدر شیرین است یا نه، بخشی از مقدمه کتاب را در ادامه خواهم آورد.

مأمور سیگاری خدا
محسن حسام مظاهری
انتشارات افق / 136 صفحه

قطره ای از مقدمه کتاب:

«به نظر من تاکسی ها به عنوان یکی از بهترین و منحصربه فردترین محل ها برای گفت و گو و تبادل نظر شهروندان، حکمِ قلب تپنده ی یک شهر را دارند. مادامی که مردم یک شهر در تاکسی با هم حرف می زنند، فارغ از اینکه چه می گویند، یعنی هنوز روابط انسانی در آن شهر حیات دارد؛ یعنی هنوز آدم های شهر هم دیگر را می بینند؛ یعنی هنوز سطحی از اعتماد هست، هم دلی دور نیست، هم زبانی ممکن است.
از این منظر، این که اعضای یک خانواده وقتی در اتومبیل شخصی شان نشسته اند، با هم حرف بزنند، چندان اهمیتی ندارد. مهم آن است که تعدادی "غریبه" بتوانند با هم گفت و گو کنند.»

و اما سؤال هایی که من درآوردم! برای اینکه بفهمید در ادامه مقدمه چه بحث هایی پیش کشیده می شود:
- چرا تاکسی؟
- تأثیر ترکیب اعضای تشکیل دهنده و خصوصیات شان در تشکیل گروه چگونه است؟
- عوامل و متغیرهای لازم و کافی در تشکیل گروه چیست؟
- کلید جمله هایی که باعث شکل گیری گروه می شود و ویژگی های یک کلید جمله خوب چیست؟
چند هفته پیش سوار اتوبوس بودم و نشسته، داشتم ابوالمشاغل را می خواندم. نزدیکی های دانشگاه، کتاب را بستم و می خواستم بگذارم توی کیف ام که جوان بغل دستی ام که تقریبا هم سن بودیم، پرسید: کتاب چی بود؟ و من کتاب را به او نشان دادم و گفتم که نامش ابوالمشاغل است و نوشته نادر ابراهیمی. بخش هایی از کتاب را خواند. بگذشت چند هفته ای تا چند روز پیش که داشتم می رفتم به دانشگاه، سوار بر اتوبوس و ایستاده و آن جوان را دیدم نشسته و داشت ابوالمشاغل می خواند.

چند ماه پیش بود که ابن مشغله نادر ابراهیمی را خواندم و اولین کتابی بود که  از او می خواندم؛ می خواستم برای اش چیزی بنویسم که نشد که نشد تا اینکه ابوالمشاغل را هم خواندم و حالا  برای هر دو که پی هم هستند، می نویسم.

روایتی شیرین از زندگی نویسنده به قلم نویسنده، از زندگی پر قصه و پر فراز و نشیب و پر از تلخی و شیرینی که هر ورق اش درسی است برای جوان های وطن، ازجمله خودم. از آن کتاب هایی که آدم دوست دارد زیر بعضی جملات اش را خط بکشد و با خودش تکرار کند، سرتان را درد نیاورم، چند عبارت به ذهن ام رسید و من هم مانده ام معطل که بنویسم یا نه؟ بی خیال، نمی نویسم، اما خواندن این کتاب را به همه، همه اعنی خیلی ها، اعنی خودم، شما، آنها، به همه ی آدم های به اصطلاح روشنفکر و همه ی آدم های به اصطلاح مذهبی توصیه می کنم و از این پس در این بلگ مطالبی را خواهید دید از جملات و نوشته های مرحوم ابراهیمی.

و چقدر افسوس ناک است این که آدمی محروم باشد از خواندن کتاب های مرحوم ابراهیمی و این افسوس را هنگامی درک خواهید کرد که یک کتاب از ایشان را بخوانید.

ابن مشغله / نادر ابراهیمی / انتشارات روزبهان / 125 صفحه


ابوالمشاغل / نادر ابراهیمی / انتشارات روزبهان / 248 صفحه


قطره ای از کتاب؛ ابوالمشاغل، صفحه 19:

«ابن مشغله می گفت: راهِ بسیار درازی در پیش است، بسیار دراز... . در این راه طولانی، وقت، برای همه کار خواهی داشت، به قدر کافی، و اضافه هم خواهی آورد، آنقدر که دیگر ندانی با آن چه می توانی بکنی، و چه باید کرد... . پس خودت را خسته مکن و از نفس مینداز!
ابوالمشاغل می گوید: راه، تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی، یا حتی در کمرکش آن. در پایان، ناگهان، می بینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از لحظه: یک قدم مورچگان. در حقیقت، این کوتاهی و بلندی راه نیست که مسأله ی ماست. مسأله، آن چیزی است که ما، در امتداد این راه، برای دیگران که ناگزیر از پی ما می آیند باقی می گذاریم تا که طی کردن اش را مختصری مطبوع، گوارا، شیرین و لذت بخش کند. پس، حق است که خودمان را، اگرنه برای ساختن کاروانسراهای بزرگ و آب انبارهای خنک، لااقل برای برپاداشتن یک سایه بان کوچک، خلق یک بیت شعر خوب، روشن کردن یک چراغ ابدی، و یا ضبط یک صدای مهربان "خسته نباشی" خسته کنیم و از نفس بیاندازیم... به حق که چه از نفس افتادن شیرینی ست آن و چه خستگی غریبی ...»
چند وقتی بود که تصمیم داشتم این مطلب را روانه وبلاگم کنم، اما سر نمی گرفت تا اینکه پیشنهاد دوست و استاد گرامی آقا زهیر قدسی ما را مصمم تر کرد بر تصمیم مان. چند وقت پیش که کتاب قیدار را خواندم تصمیم گرفتم نظرم را درباره ی کتاب در وبلاگ بگذارم اما سر نمی گرفت و امروز که روز بعثت پیامبر(ص) است، شاید بهترین فرصت برای این کار باشد، و نکته ی دیگر این است که اگر کمی زمان بگذرد دیگر حال نوشتن هم می رود. این چیزی ست که آموخته ام و سعی می کنم به آن عمل کنم. هر زمان مطلبی را لازم دانستی که مکتوب شود، به بعد موکول نکن؛ همانجا بنویس اش که از یاد نرود.

تصمیم گرفته ام زین پس اگر او بخواهد
نظر شخصی ام را درباره ی کتاب هایی که می خوانم در وبلاگ قرار دهم و اینگونه در کنارش یک کتاب را هم در حد خودم معرفی کرده ام. مدتی است که مسئله ای فکرم را به خود مشغول کرده است و کمی هم مطلب درباره اش نوشته ام که شاید روزی در همین وبلاگ خودمان درج اش کردم و آن مسئله چیزی است که دارد در جامعه ی امروز ما فراموش می شود و به نظر من ریشه ی زندگی ست! همان چیزی که پیامبر آخرین در این روز مبعث بخاطر آن مبعوث گردید، همان اخلاق.

در همین احوال بود که قیدار را خواندم، و سخت به دلم نشست. من نمی خواهم این کتاب را و شاید قلم اش و یا نویسنده اش را نقد کنم یا تعریف بی خودی بکنم، هر چند که رضا امیرخانی یکی از نویسندگان محبوب من است و اگر سرلوحه های اش را هم به پایان ببرم تمام کتاب های ایشان را از نگاه گذرانده ام هرچند سطحی و در حد خودم؛ می خواهم حس خودم را درباره ی کتاب بگویم. شاید امیرخانی دارد قیدار را در گذشته و زمان پسر رضاخان حیات می دهد اما قیدار حرف امروز است، دغدغه امروز است. شاید هم در روزگار ما قیداری پیدا نکرده است که بخواهد قیدار را در امروزِ روز حیات دهد. قیداری که اخلاق جوانمردی دارد.

من به جزئیات قیدار کار ندارم ، اما موضوع اصلی قیدار به نظر من همان اخلاق است و امیرخانی دارد کارش را و بهتر بگویم رسالت اش را درست انجام می دهد؛ و این چیزی است که من دوست دارم و قیدار را برای من محبوب می کند. چون دارد حرف امروز را می زند و حرف چیزی را می زند که امروزِ روز دارد فراموش می شود. قیدار آن قدر برای من دوست داشتنی هست که آنرا بدون هیچ حرف اضافه ای به دوستان معرفی کنم تا بخوانندش و از آن لذت ببرند.

«این کتاب نوشته نشد تا نامی از قیدار باقی بماند... که خوشا گم نامان!»


قیدار / رضا امیرخانی / انتشارات افق / 296 صفحه

چون این اولین باری است که دارم درباره ی کتابی که خوانده ام نظر می دهم کمی بر من سخت می آید که بیش از این سخن بگویم، اما اگر می خواهید معرفی بهتری از این کتاب بخوانید ، پیشنهاد می کنم نوشته ی آقای قدسی با عنوان "با قلم امیرخانی در گود زورخانه!" را در وبلاگ جاکتابی بخوانید.