دارالمجانین

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

تمرینِ نوشتن!

داوود پرهیزی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات دفاع مقدس» ثبت شده است

خودم و شما رو توصیه می کنم که هرازچندگاهی داستان کوتاهی، بلندی، خاطراتی، از جنگ و دفاع مقدس بخوانیم!!! در میان کتاب های حوزه دفاع مقدس تنوع خوبی وجود دارد. برخی شاید کتاب برخی نویسنده گان را به خاطر نثر آن ها نپسندند. ولی این ها مهم نیست که؛ مهم این است که من و شما بهانه ها را کنار بگذاریم و کتاب بخوانیم! چشم مان را به جنگ هشت ساله باز کنیم و فراتر از چند فیلم به هشت سال دفاع مان نگاه کنیم.

"خداحافظ کرخه" خاطرات "داوود امیریان" است از روزگاری که در جبهه ها در کنار همرزمان اش بخش مهمی از تاریخ این ملک را رقم زده اند. و همین خاطرات است که می تواند فضای آن روز جبهه ها را بهتر از هر چیز دیگری تصویر کند. این هم از کتاب های تقریبا اتوبوسی من بود.

یکی از خصوصیاتی که به ذهن ارمیا درباره این کتاب می رسد این است:
گذر سریع امیریان از اتفاقات؛ به نوعی امیریان یک نگاه با پهنای دید بالا از ورودش به جبهه تا برگشتن اش از جبهه داشته است.

خداحافظ کرخه / داوود امیریان / انتشارات سوره مهر
خاطرات جنگ ایران و عراق / 112صفحه

یک قطره از کتاب:
« من متولد 1349 هستم. در حالی که حداقل سن برای اعزام هفده سال تمام بود. با یکی از دوستانم که قبلا به جبهه رفته بود، مشورت کردم. قرار شد فتوکپی شناسنامه ام را دست کاری کنم. همین کار را کردم و به پایگاه ابوذر رفتم. پذیرش بسیج، طبقه دوم بود. عرق سردی تنم را می لرزاند. تا به حال از این کارها نکرده بودم. با دلهره وارد اتاق شدم. مردی پشت میز نشسته بود. تا مرا دید با نگاهی براندازم کرد و بی مقدمه پرسید: «متولد چه سالی هستی؟»
- چهل و هشت ... ، متولد 1348 هستم.
نگاهی حاکی از تعجب کرد و با لحنی خاص گفت: «یعنی شونزده ساله هستی. پسر مارو سیاه نکن! هر روز صد نفر مثل تو مارو اینجا دست می ندازن. اون وقت تو می گی شونزده ساله هستی؟»
هفت روز آخر را که شروع کردم به خواندن، اولش کمی مخ ام تاب برداشت تا اینکه وارد خط اصلی روایت گری محمدرضا بایرامی شدم و به بعدش چقدر زیبا روایتگری کرده بود. کتابی که شده است برنده ی بهترین خاطره ی ادب پایداری در طول 20 سال و منتشر شده توسط سوره مهر در 144 صفحه.

جاهایی با خود فکر می کردم اول شخص داستان دارد به مرگ نزدیک می شود و احتمالا در چند صفحه ی آینده باید روایت چگونه شهید شدن اش را بخوانم و اگر باور نداشتم اتفاقات و خاطراتی که دارد در کتاب بیان می شود از آن خود نویسنده است برای اش شهادت را مسجم می کردم. به نظرم می رسد هر کسی باید این خاطره ی شیرین و دردآور را بخواند. باید خواند تا سختی را چشید، تشنگی را نوشید و به یاد سختی ها و واقعیت های ناگفته ی آن روزگار افتاد.


قطره ای از کتاب:
همیشه برای ام انتخاب بخشی از یک کتاب برای نوشتن سخت بوده است، این بار هم:
«می گویم: بلند شید! بلند شید! نباید اینجا بیفتیم. نمی دانم صدایم را می شنوند یا نه. راه می افتم، و احساس می کنم که آنها هم راه افتاده اند. می رویم و دیگر نمی دانم چگونه. انگار زمان و مکان، هر دو گم شده اند و ما هم با آنها. نمی دانم چند ساعت است که داریم می رویم و به کجا؟ تنها چیزی که مثل یک خواب دور، مثل یک رؤیا و یا یک کابوس، در ذهنم می ماند، افتادنها و بلند شدن های پی در پی است و تصویر مات چند چیز دیگر: یک صخره ی سفید که ما آن را، با یک خودروی از راه مانده اشتباه گرفتیم و فکر کردیم که می توانیم از آب رادیاتورش، استفاده کنیم. یک بلندی که مجبور شدیم از آن پایین بپریم. یک گیاه تلخ که به هوای داشتن آب، جویدیمش و آب نداشت. یک گذرگاه تنگ و هراسناک که در مواقع عادی، جرئت نمی کردم پای در آن بگذارم و ... "