لالایی برای دخترهایی که فریاد نمی زنند!
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۳۱ ب.ظ
مینا: گاهی قرار گرفتن
اتفاقی بعضی چیزها در کنار هم زندگی ما را تغییر می دهد.
ارمیا: به نظر من قرار گرفتن این بعضی چیزها کنار هم نمی تواند اتفاقی باشد.
مینا: دلم می خواست فراموش کنم اما نشد. زهره نگذاشت و میرزا جعفرخان و پدر؛ پدر که همیشه انگار رنج عالم را برای خودش تکرار می کرد. انگار که همزمان بار همه ی مردم کره ی زمین از اول تا آنروز روی شانه هایش بود.
ارمیا: دانستن بعضی غم ها و تلخی ها شیرین است؛ یک تلخی شیرین. نمی تواند اتفاقی باشد؛ دیدن یک فیلم و دو روز بعدش خواندن یک کتاب، چگونه می تواند اتفاقی باشد؟ نمی تواند باشد. وقتی این دو چیز با هم، به هم آمیخته می شوند و مرا درگیر می کنند. مرا به پانزده قرن پیش و پیشتر می برند و باز به امروز روز برمی گردانند، چگونه می تواند اتفاقی باشد؟! و جهل، و ما که جهل گذشتگان را سخت محکوم می کنیم و غافل از جاهلیتی که امروز سخت درگیرش شده ایم.
میرزا جعفرخان منشی باشی: در شگفتم از صبر پروردگار که چگونه با این همه ظلم و جور بندگانش، زمین و زمان را درهم نمیپیچد؟! به زلزله و صاعقه ای از میان برنمی داردمان و یا حجتش را بر ما حاضر نمی کند که ریشه ی ستم را یکسره برکند؟! هم چنان ایستاده و می نگرد تا ببیند این نامردمی را تا کجا ادامه خواهیم داد. اما مگر شقاوت انسان پایان هم دارد؟
پدر مینا: ما برای آنکه درست جلو برویم باید پشت سرمان را بشناسیم.
ارمیا: امان از عدم شناخت و یا شناخت از نوع سطحی اش؛ وقتی تاریخ پوست می اندازد و ما تاریخ را می بینیم اما پوست انداختنش را نه! پس جاهلیت همچنان باقیست فقط پالاناش عوض شده است، و البته انسان است و فراموشکاری؛ باید به خودمان نهیب بزنیم، خودمان را بیدار کنیم، کاری بکنیم، کم اش باید دل مان به حال خودمان بسوزد!...
بازپرس: میخوام به تدوین قوانین برم... شاید جوابی برای سوال هام پیدا کردم! هیس! دخترها فریاد نمیزنند ......
بهانه ها برای نوشتن این پست و پیشنهاد حال ام: خواندن یک رمان خواندنی و تامل برانگیز در قطع پالتویی با عنوان "لالایی برای دختر مرده" نوشته "حمیدرضا شاه آبادی" از نشر "افق"؛ و فکر می کنم ماجرای دختران قوچانی هم بهانه ای بوده است برای نویسنده؛
و تماشای یک فیلم: "هیس! دخترها فریاد نمیزنند..."، البته پیشنهاد یک فیلم، تایید صددرصد آن نیست، همانطور که پیشنهاد یک کتاب؛ وحتما می تواند بر آن انتقادهایی وارد باشد!!!
قطره ای از کتاب لالایی برای دختر مرده:
«دختر دوباره زد روی شانه ام و پرسید: «تو بابای منی؟» من جواب ندادم. پشتم به دختره بود و به پدر زهره نگاه می کردم. گفتم: «الحمدلله همه چیز به خیر و خوشی گذشت، فقط باید از این به بعد ...» که دختره زد روی شانه ام و گفت: «تو بابای منی؟» با عصبانیت برگشتم و گفتم: «آره باباجون، من بابای تواَم، چی میخوای؟!» و دختر یک مرتبه چنان سیلی محکمی به صورتم کوبید که کم مانده بود زمین بخورم. دستم را روی صورتم گذاشتم و قبل از آنکه چیزی بگویم، دختر گفت: «ببین خوبه؟ خودت خوشت میآد؟ چرا می زدی سیاه و کبودم می کردی؟» و من که داغ شده بودم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. فقط صدای خنده ی سربازی را که نزدیک ام ایستاده بود می شنیدم."
مینا: ایستاده بودم روی لبه ی طبقه ی پنجم از بلوک سیزده.
پی نوشت: همیشه کشف روابط بین مسائل مختلف برای ام شگفت انگیز است!!!
پی نوشت: این پست، معرفی کتاب یا یک فیلم نیست!!!
پی نوشت: می دانم، این پست را احتمال زیاد فقط کسی می فهمد که قبلا این رمان و یا این فیلم را دیده باشد؛ به هرحال خرده مگیرید، جوانیم هنوز!!!
ارمیا: به نظر من قرار گرفتن این بعضی چیزها کنار هم نمی تواند اتفاقی باشد.
مینا: دلم می خواست فراموش کنم اما نشد. زهره نگذاشت و میرزا جعفرخان و پدر؛ پدر که همیشه انگار رنج عالم را برای خودش تکرار می کرد. انگار که همزمان بار همه ی مردم کره ی زمین از اول تا آنروز روی شانه هایش بود.
ارمیا: دانستن بعضی غم ها و تلخی ها شیرین است؛ یک تلخی شیرین. نمی تواند اتفاقی باشد؛ دیدن یک فیلم و دو روز بعدش خواندن یک کتاب، چگونه می تواند اتفاقی باشد؟ نمی تواند باشد. وقتی این دو چیز با هم، به هم آمیخته می شوند و مرا درگیر می کنند. مرا به پانزده قرن پیش و پیشتر می برند و باز به امروز روز برمی گردانند، چگونه می تواند اتفاقی باشد؟! و جهل، و ما که جهل گذشتگان را سخت محکوم می کنیم و غافل از جاهلیتی که امروز سخت درگیرش شده ایم.
میرزا جعفرخان منشی باشی: در شگفتم از صبر پروردگار که چگونه با این همه ظلم و جور بندگانش، زمین و زمان را درهم نمیپیچد؟! به زلزله و صاعقه ای از میان برنمی داردمان و یا حجتش را بر ما حاضر نمی کند که ریشه ی ستم را یکسره برکند؟! هم چنان ایستاده و می نگرد تا ببیند این نامردمی را تا کجا ادامه خواهیم داد. اما مگر شقاوت انسان پایان هم دارد؟
پدر مینا: ما برای آنکه درست جلو برویم باید پشت سرمان را بشناسیم.
ارمیا: امان از عدم شناخت و یا شناخت از نوع سطحی اش؛ وقتی تاریخ پوست می اندازد و ما تاریخ را می بینیم اما پوست انداختنش را نه! پس جاهلیت همچنان باقیست فقط پالاناش عوض شده است، و البته انسان است و فراموشکاری؛ باید به خودمان نهیب بزنیم، خودمان را بیدار کنیم، کاری بکنیم، کم اش باید دل مان به حال خودمان بسوزد!...
بازپرس: میخوام به تدوین قوانین برم... شاید جوابی برای سوال هام پیدا کردم! هیس! دخترها فریاد نمیزنند ......
بهانه ها برای نوشتن این پست و پیشنهاد حال ام: خواندن یک رمان خواندنی و تامل برانگیز در قطع پالتویی با عنوان "لالایی برای دختر مرده" نوشته "حمیدرضا شاه آبادی" از نشر "افق"؛ و فکر می کنم ماجرای دختران قوچانی هم بهانه ای بوده است برای نویسنده؛
و تماشای یک فیلم: "هیس! دخترها فریاد نمیزنند..."، البته پیشنهاد یک فیلم، تایید صددرصد آن نیست، همانطور که پیشنهاد یک کتاب؛ وحتما می تواند بر آن انتقادهایی وارد باشد!!!
قطره ای از کتاب لالایی برای دختر مرده:
«دختر دوباره زد روی شانه ام و پرسید: «تو بابای منی؟» من جواب ندادم. پشتم به دختره بود و به پدر زهره نگاه می کردم. گفتم: «الحمدلله همه چیز به خیر و خوشی گذشت، فقط باید از این به بعد ...» که دختره زد روی شانه ام و گفت: «تو بابای منی؟» با عصبانیت برگشتم و گفتم: «آره باباجون، من بابای تواَم، چی میخوای؟!» و دختر یک مرتبه چنان سیلی محکمی به صورتم کوبید که کم مانده بود زمین بخورم. دستم را روی صورتم گذاشتم و قبل از آنکه چیزی بگویم، دختر گفت: «ببین خوبه؟ خودت خوشت میآد؟ چرا می زدی سیاه و کبودم می کردی؟» و من که داغ شده بودم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. فقط صدای خنده ی سربازی را که نزدیک ام ایستاده بود می شنیدم."
مینا: ایستاده بودم روی لبه ی طبقه ی پنجم از بلوک سیزده.
پی نوشت: همیشه کشف روابط بین مسائل مختلف برای ام شگفت انگیز است!!!
پی نوشت: این پست، معرفی کتاب یا یک فیلم نیست!!!
پی نوشت: می دانم، این پست را احتمال زیاد فقط کسی می فهمد که قبلا این رمان و یا این فیلم را دیده باشد؛ به هرحال خرده مگیرید، جوانیم هنوز!!!