دارالمجانین

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

تمرینِ نوشتن!

داوود پرهیزی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارمیا نوشت» ثبت شده است

مینا: گاهی قرار گرفتن اتفاقی بعضی چیزها در کنار هم زندگی ما را تغییر می دهد.

ارمیا: به نظر من قرار گرفتن این بعضی چیزها کنار هم نمی تواند اتفاقی باشد.

مینا: دلم می خواست فراموش کنم اما نشد. زهره نگذاشت و میرزا جعفرخان و پدر؛ پدر که همیشه انگار رنج عالم را برای خودش تکرار می کرد. انگار که هم­زمان بار همه­ ی مردم کره­ ی زمین از اول تا آن­روز روی شانه­ هایش بود.

ارمیا: دانستن بعضی غم­ ها و تلخی­ ها شیرین است؛ یک تلخی شیرین. نمی تواند اتفاقی باشد؛ دیدن یک فیلم و دو روز بعدش خواندن یک کتاب، چگونه می­ تواند اتفاقی باشد؟ نمی­ تواند باشد. وقتی این دو چیز با هم، به هم آمیخته می­ شوند و مرا درگیر می­ کنند. مرا به پانزده قرن پیش و پیش­تر می­ برند و باز به امروز روز برمی­ گردانند، چگونه می تواند اتفاقی باشد؟! و جهل، و ما که جهل گذشتگان را سخت محکوم می­ کنیم و غافل از جاهلیتی که امروز سخت درگیرش شده­ ایم.

میرزا جعفرخان منشی باشی: در شگفتم از صبر پروردگار که چگونه با این همه ظلم و جور بندگانش، زمین و زمان را درهم نمی­پیچد؟! به زلزله و صاعقه­­ ای از میان برنمی­ داردمان و یا حجتش را بر ما حاضر نمی­ کند که ریشه­ ی ستم را یک­سره برکند؟! هم چنان ایستاده و می­ نگرد تا ببیند این نامردمی را تا کجا ادامه خواهیم داد. اما مگر شقاوت انسان پایان هم دارد؟

پدر مینا: ما برای آن­که درست جلو برویم باید پشت سرمان را بشناسیم.

ارمیا: امان از عدم شناخت و یا شناخت از نوع سطحی­ اش؛ وقتی تاریخ پوست می­ اندازد و ما تاریخ را می­ بینیم اما پوست انداختنش را نه! پس جاهلیت همچنان باقی­ست فقط پالان­اش عوض شده است، و البته انسان است و فراموشکاری؛ باید به خودمان نهیب بزنیم، خودمان را بیدار کنیم، کاری بکنیم، کم­ اش باید دل مان به حال خودمان بسوزد!...

بازپرس: می­خوام به تدوین قوانین برم... شاید جوابی برای سوال هام پیدا کردم! هیس! دخترها فریاد نمی­زنند ......


بهانه ها برای نوشتن این پست و پیشنهاد حال­ ام: خواندن یک رمان خواندنی و تامل برانگیز در قطع پالتویی با عنوان "لالایی برای دختر مرده" نوشته "حمیدرضا شاه­ آبادی" از نشر "افق"؛ و فکر می­ کنم ماجرای دختران قوچانی هم بهانه­ ای بوده است برای نویسنده؛
و تماشای یک فیلم: "هیس! دخترها فریاد نمی­زنند..."، البته پیشنهاد یک فیلم، تایید صددرصد آن نیست، همانطور که پیشنهاد یک کتاب؛ وحتما می تواند بر آن انتقادهایی وارد باشد!!!

قطره ای از کتاب لالایی برای دختر مرده:
«دختر دوباره زد روی شانه­ ام و پرسید: «تو بابای منی؟» من جواب ندادم. پشتم به دختره بود و به پدر زهره نگاه می­­ کردم. گفتم: «الحمدلله همه چیز به خیر و خوشی گذشت، فقط باید از این به بعد ...» که دختره زد روی شانه­ ام و گفت: «تو بابای منی؟» با عصبانیت برگشتم و گفتم: «آره باباجون، من بابای تواَم، چی می­خوای؟!» و دختر یک­ مرتبه چنان سیلی محکمی به صورتم کوبید که کم مانده بود زمین بخورم. دستم را روی صورتم گذاشتم و قبل از آن­که چیزی بگویم، دختر گفت: «ببین خوبه؟ خودت خوشت می­آد؟ چرا می زدی سیاه و کبودم می­ کردی؟» و من که داغ شده بودم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. فقط صدای خنده­ ی سربازی را که نزدیک ام ایستاده بود می شنیدم."

مینا: ایستاده بودم روی لبه­ ی طبقه­ ی پنجم از بلوک سیزده.

پی نوشت: همیشه کشف روابط بین مسائل مختلف برای­ ام شگفت­ انگیز است!!!
پی نوشت: این پست، معرفی کتاب یا یک فیلم نیست!!!
پی نوشت: می دانم، این پست را احتمال زیاد فقط کسی می فهمد که قبلا این رمان و یا این فیلم را دیده باشد؛ به هرحال خرده مگیرید، جوانیم هنوز!!!